زمزمهٌ پاییزی
اسماعیل وفا یغمائی
شهرمن! باز به گل بشکفی و
روح بهار
چنگ خواهد زد سرمست پس
ازاین شب تار
گل من! باز از این خاک برآیی
هر چند
خاک من باشد در باد وزان
همچو غبار
خاک من! باز شوی پاک تو در
گریه شوق
زین همه خون وشوی شاد و
زشبنم سرشار
وه که د رگریهٌ خود غرقه
شوم در لبخند
گرچه دارم به جگر آتش و
برچشمان خار
و به چشمان تو سوگند که از
سر مستی
پای از سر نشناسم من و در از دیوار
چو به یاد آورم ای یار که
می رخشد مست
به سحرگاهی گمگشته، در این
شهر و دیار
شهر در بوسه و بوسه به لب و
لب در تب
کوچه در هلهله وشادی وگل بر
دیوار
شهر من! دیشب از خواجه
شیرازی تو
که به دامان تو رخشید چو دٌری شهوار
به تفآل زتو پرسیدم و از
عالم عشق
این چنین گفت مرا راز وعیان
کرد اسرار
شکر ایزد که به اقبال کله
گوشه گل
نخوت باد دی آخر شده وشوکت
خار.
۲ نظر:
ناز شستت نازنین شاعر. دستت را باید بوسید!
آه از این روزگار
اون که گفته بود اسم این غزل را غزل پنجی و دهی می توانی بگذاری، تعلقش به فرقه متکبّرین واضح است. اگر منظورش این بوده است که شاعر آدم بیکاری و ول معطلی است و این غزل هم مناسب زندگی و اوقات همیشه در فراغت اوست - مثل ساعت پنجی و دهی که وقت توقف کار و «ساعت تنفس» در پایگاههای مجاهدین است- البته زر زیادی زده و به گمانم همان ض است قبلا گفته بود تمام نوارهای شعر یغمایی را بیرون ریخته، کسی که شخصیت و هویتیش چیزی جز یک «ضرطه» بشدت بویناک مثل یک سگ یا گربه مرده نیست. نیست. چون شاعر در پایان شعرش بیتی هم از حافظ آورده است من این یادداشت را با بیتی از حافظ تمام می کنم:
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
شعر دوست
ارسال یک نظر