چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۲

پنج غزل عاشقانه. پیشکش به اهل دل و عشق.بمناسبت جشن عاشقان. اسماعیل وفا یغمائی



این غزلها از دفتر منتشر نشده غزلهای عاشقانه  ایام جوانی است، که سپری شد . یادش بخیر. دور ما گذشت و اینک دور دیگر عاشقانست.بمناسبت جشن سن والنتاین منتشرشان میکنم. باشد که شوری برانگیزد. که عشق همیشه زیباست. یکی دو بیتی کهخیلی خصوصی بود عجالتا خذف شد تا بعد!

 گلستان من! 
رخان گل ديدگان گل ابروان گل
لب گلرنگ و دندان و دهان گل
دو ابرو گل دو گوش و هم بنا گوش
چو بگشايد دهان خود زبان گل
نديده كس گل تاريك اما
ولي ديدم من او را گيسوان گل
خم آن گردن و آن شانه و كتف
كه باشد همچو كتف آهوان گل
دو بازو گل ده انگشتي كه باشد
چنان ده شاخ گل در گلستان گل
به نوك هر يك از انگشتهايش
نشسته از درخت ارغوان گل
........
........................
دو زانويش كه باشد بو سه گاهم
دو ساق مر مرين عاجسان گل
مچ پا گل ده انگشت دو پايش
كه قلبم اوفتاده زير ان گل
كف پا گل پس پا گل پس ساق
خطوط پشت ساق و زانوان گل
پس رانها سرين خوش تراشش
كه چون او نيست همتائي عيان گل
ز بين آن دوگوي گرد لرزان
خطي كو گشته در زلفش نهان گل
چو او را مي كشم عريان درآغوش
نهان از مردمان گردد جهان گل
به گاه وصل او گر جان دهم من
نباشد غم (وفا)بگرفت جان گل


مستی 
 مـن امشب از خيالت مست مستم 
ز شوقت جمله تن‌آغوش و دستم 
هـلا بـالا بـلـندم تـا كـه مهـرت 
به دل دارم ندارم غم كه پستم
من از بالا و پست هر دو عالم
به يمن قد و بالاي تو رستم
زبعد مستي آن بوسة مست
به چشمونت قسم ساغر شكستم
ننوشم مي دگر كز باده عشق
از اين دم تا ابد من مست مستم
دراين عالم نگارا گر توئي بت
بداند خلق‌عالم بت پرستم
«وفا» با شيخ و زاهد گو كه خامش

 حكايت را كه من اينم كه هستم

تشنگی   

كولي من تشنة كام توم 

تشنه‌ي رطل تو و جام توأم 

آمده‌ام از ره دور و دراز

شكر، كه اكنون به سلام توأم
دست بيفشان كه من مرده دل
زنده به رقص تو قيام توأم
دف زن و كف زن بگشا لب كه من
سوختة لطف كلام توأم
اي همه گل! از شكر افشانيت
تا به ابد بندي وام توأم
هستي و هستم من و چون سايه اي
زندة خورشيد دوام توأم
دين من شيفته شد در رهت
نك به مرام تو و رام توأم
اي زتو شوريده « وفا» تا ابد
شاه شدم تا كه غلام توام

شرم دلدار

 وه! كه شرم تو كند شوق مرا تيز ترك
اي تو در چشم من از هر چه دل انگيز ترك
شوخك و شنگك و مستك گذري از نظرم
هر قدم از قدم پيش دلاويز ترك
خاصه با آن چه كه داري به رخك گندمكي
كه كند طعم نمك را به لبت تيزترك
اي بهارك خبرت هست كه در هر نفسي
گردد ايام من از هجر تو پائيز ترك
خواهم از شور شبي نعره برآرم در شهر
كه ز چنگيز كسي آمده چنگيز ترك
آنكه او را خبري نيست ز خونريزي و گوي
برده از آنكه بود از همه خونريزترك
شد تهي جام (وفا يكسره از عمر ولي
جام دل لب به لب از عشق تو لبريز ترك


 وصل 
غرق تبيم و لب به لبيم‌‌‌ و خموش و مست
بگذشته در زمانه جز از عشق زآنچه هست
من چون ابد گشاده دل و دست خويشتن
او دست و دل گشاده چو صبح خوش الست
استاده است رود روان زمان و ما
از هر چه قيد و بند عبث فارغ‌ايم و مست
آلاله‌هاي گرم لبان در گرفت و داد
پروانه هاي بوسه به پرواز و در نشست
از شور وصل تن شده يكباره مستحيل
گوئي كه روح يكسره از قيد جسم رست
از پلك بسته ام عسل داغ مي چكد
تا ميشود به قامت او حلقه هر دو دست
اي كاش در وصال ـ «وفا » ـ قيد و بند جسم
زين آتش معطر ديوانه مي گسست




۱ نظر:

ناشناس گفت...

http://www.gardendevelopment.co.uk/black_tulips.htm