تمامت منظومه بر اقیانوس سرد باد در جرقه عملیات فروغ جاویدان شکل گرفت و طی یکسال سروده شد.کسی! به من گفت تو با این شعر یک اقیانوس باد سرد بر عملیات فرو ریخته ای و دانستم او هیچ چیز نمیداند هیچ چیز! 25 سال از آن حکایت گذشت بخش هشتم شعر را میبینید. سفر هشتم را
انقلاب آواز خواندن بر سفينه هاست
بردرياى خون داغ و در محاصره نهنگاني
كه از گوشت گرم قلب آدميان تغذيه مي كنند.
كه از گوشت گرم قلب آدميان تغذيه مي كنند.
دريغا غروب ستارگان و جنگل
و راه
كه از آن كوه جوانه زد.
دردوردست افق
سيماى روستايى ـ زنى غمگين، آشكارنيست
و پدرم كه نخل ها را ميكاود
و من كه در سايه ى ايوان قديمى زاده خواهم شد،
من اين بار درد زادن را خود تجربه خواهم كرد،
ميان شكست و دوباره زاده شدن
تنها انجماد ميخندد،
ميخواهم دوباره اندوه را تفسير كنم
به عشق ديگر نخواهم انديشيد
تلاش من تفسير پارچه قديمى اندوه است.
تلاش من دوباره از خويش بر آمدن است
و اميد،
با جوانه هايي كه از بن استخوان هايم بايد بردمد
آيا خواهد دميد؟
و يا همچنان در ساق هايم برف خواهد باريد.
من از گورها باز گشته ام
از گورستان هاى تفته
تو از دشت هاى خونين باز گشتى
و تنها فرصتى اندك تا باد با قى ست
و عشق بالهاى بلند هجران را خواهد گشود.
لبريز قلب مى ايستم
لبريز چشم
و هواى خرد شده ى دردناك
گرداگر من مى چرخد،
در ميان سنگ آسياى دو عشق
[عليه يكديگر]
ميان شكست و دوباره زاده شدن
تنها انجماد مى خندد.
***
نيمه شب گلوله ها رؤيا هاى مرا دريدند
مسلسلى غريد
كودكان گريستند
وزنان با كتف هاى خونين
از پلك هاى من گذشتند،
خيس خون از رؤياى خود جهيدم
مسلسل هاى رؤيا شليك ميكردند
كودكان رؤيا ميگريستند
وزنان رؤيا ميگذشتند،
تا واقعيت اما فقط چند قدم فاصله بود
و من امروز در بيدارى كودكانى را در آغوش مى كشم
كه درخواب، مادران گمشد ه شان را مى جويند.
و من هنوز خواب هاى خود را باور ندارم.
به اعماق برويم!.
كتاب ها انقلاب را نفهميده اند
كتاب ها انقلاب را دروغ ميگويند
انقلاب
عبور از دهليز ها ست
و لبخند سرد ديوارهاى مرده.
انقلاب در سايه دارها نوشتن است
در سايه دارها خوابيدن
در سايه دارها عشق ورزيدن
در سايه دارها زاييدن
و درخود به امنيت دست يافتن
در آن لحظه كه خنده دشمن در قلبت مي تركد.
انقلاب
بستن پلك هاست در لحظه اى كه ميخواهى ببينى
و باز نگهداشتن شان
در لحظه اىكه ميخواهى چشم هايت را ببندى
انقلاب نا نوشته ماندن برخى قصه ها
نا سرودن بسيارى شعرها
و پوسيدن نت ها در گلوى سازهاى خاموش است
انقلاب فراموش كردن گرههاست
گريستن در پشت پلك ها
و خنديدن با تما م صورت
انقلاب تنها بوى باروت نمى دهد
انقلاب درنگ سكوت است
انقلاب
باران سرب مذاب است دركوچه هاى مايوس
خنده خنجرهاست
درتاريكي هاى ياس
جام برجام كوفتن است
در ميخانه هاى بي عصب
و رؤياى هول آور مردانى است
كه عشق را فراموش كرده
و دردهان خود باروت پاشيده اند.
انقلاب درنگ سكوت است
انقلاب هرلحظه در انتظار مرگ بودن
و سالها زنده ماندن است
انقلاب آرزوى سالها زيستن
ودر دم مردن است
انقلاب عبور از هزار بن بست
پيرشدن در آينه هاى هزار فرودگاه
گيج شدن در كتابخانه اى بمباران شده
و كاشتن برخى بذرهاست كه نمى رويد،
انقلاب گذشتن از هزار رود خشك است.
انقلاب سفر معرفت ها ست
سفر بر اقيانوس سرد باد
عبورتا عريانى جهان
به جستجوي بهشت ، دوزخ را تجربه كردن
و گذر تا زمستان و باغ ها خاكستر
آنجا كه جهان سراسر شرمگين عريانى خويش است
و نگاه تو
حجاب از افق هاى بى شكوه فرو مى نهد،
انقلاب
نوشيدن جام شوكران يقين
و وفا دار ماندن با زمين
و رجعتى ديگر به سوى جهاني ديگر است.
انقلاب پدريست كه دخترش را ميفروشد
ودخترى كه بكارتش را،
انقلاب روسپى شدن در سرزمين بيگانه
و پناه جستن در آغوش روسپيان
در بن بست هاى فلسفى! است
انقلاب استحاله انسان است به پولاد
خاموشى ويولون ها
تبديل ترانه ها به مارش هاى خشمگين
و برخاستن جرقه باروت از دندان هاست
انقلاب انفجار نفرت در پايان سفر معرفت هاست
سفر از رؤيا تا هذيان
سفر از هذيان تا واقعيت
و باور واقعيت ها.
انقلاب
آواز خواندن برسفينه هاست
بردرياى خون داغ
و در محاصره نهنگاني كه ــ
ــ از گوشت گرم قلب آدمى تغذيه مى كنند
انقلاب با اجنبى خود به سفر رفتنو اجنبى خود را كشتن
انقلاب به زمين افتا دن و برخاستن است
در موج لعنت و اشك
انقلاب
پيوستن به بيابان هاست در پايان خيابان ها
.و سلام به مردان غبار آلود و تانك هاى عبوس
در پايان شعرهاى «لوركا»و «حافظ»،(14)
انقلاب ايمان به يك جبر مقدس
مختار بودن به انتخاب تنها راه!!
و معيار را دربيرون خود جستن است ،
انقلاب اتكاء به جذر و مد اقيانوس
و ستون هاي خورشيد است
انقلاب درك واقعيت هاست
هنگام كه زنبورها
در مقابل چشمانت
از مغز چريك تغذيه ميكنند(15)
و عسل ها طعم باروت و خون ميدهند
انقلاب عشق ورزيدن به حقيقتى است
كه باورداشتن است بهايى تلخ را مى طلبد
و انكارش انجماد است و خاكستر
انقلاب تنها بوى باروت نمي دهد!
***
مرگ پرنده را ديده بود م در باد
مرگ شكوفه را بردرخت
و مرگ آواز را برلبان خويش
هنگام كه انسان ها در دهان مرگ نهان مى شدند
مهيب ترين اما
حس مرگ سرزميني بود كه دوست ميدارمش
و فرياد درد آلود ميهنى،
كه استخوان هايش را استخراج
و خونش را روانه بازار ها ميكردند،
كار از انسان گذشته است
با من بگوئيد اما
چه كسى سربريدن شهرى را ديد
يا سوختن رودى را
با من بگوئيد
چه كسى شنيد گريه ى جنگل را در آخرين شب بودن
يا بوى خون كوهى مقتول را بوئيد
من با چشمان خويش ديدم كه شهر ها را سربريدند
و خون خيابانها و كوچه ها و ميدانها
برخون خيابان ها و كوچه و ميدانها
فروريخت
من مرگ پنجره هاي روشن را ديدم
و سكوت كوبه هاى غبارآلود درها را نگريستم
من سوختن رود را نظاره كردم
و بوئيدم خون كوه را
و سوگ آواز جنگل بزرگ را شنيدم
در درخشش تبرها و دندان ها
در ميهنى كه تيغ برگيسوان زنان و زمين اش
به يكسان نهاده اند،
با خود مي انديشم :
ايران
بي جنگل هايت
من آيا مفهوم جنگل را فراموش نخواهم كرد
و بي رودهاى تو آيا مفهوم آب را از خاطر نخواهم برد
و بي مردان زيبا و زنان دلاورت
عشق و دلاورى را ناشناس نخواهم يافت؟
آه
ميهنم
ميهنم
ميهنم
پيش از آنكه در زهدان مادرم پديد آيم
دررود و كوه و جنگل تو پنهان بوده ام
در برف هاى راز آلود ماه و گيسوان باران هايت
از اين رو آه مادرم
با هردرخت كه برخاك افتاد
واژه اى در ذهن من كشته شد
و با هر جويبار سوخته
رگي از من سوخت
و مي انديشم با خويش
بدينسان شاعرى بى واژه نخواهم ماند
تهى چون خلئى در فضاى مبهوت
و يا گلبرگ نورى خشكيده،
ميخواستم به مرگ بيانديشم و عشق
درسوگ تو اما
به روح سبز جنگلى شهيد انديشيدم
وپولادى در مشت
در اعماق دره هايى كه هر واژه صخره اي ست
و هركلام كوهسارى.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر