اسماعیل وفا یغمائی
از مجموعه غزل منتشر شده این شنگ شهر آشوب
تاریخ سرودن غزلها هزار و سیصد و شصت و هشت
1
1
در رهگذار گمشدگان غبارها
بر بادها نوشته بسي يادگارها
كز اينگذر،گذشته فراوان سوارو اسب
نز اسب ها رسيد خبر، نزسوارها
رفتند و گم شدند و از آنان فسانه اي
گرديده نقش در نفس روزگارها
بس كاروان گذشت و به جا ماند راه دور
پيچان چو دود در افق انتظارها
اي دل سراب باديه نفريبدت ز رنگ
با سبز و سرخ و آبي نقش و نگارها
كار زمانه نيست مگر كتف « بيور اسب1
كز آن دميده جنگل مسموم مارها
تيغ است و چرم و چهرهي دژخيم بي عصب
زنجير و بند و قامت خونين دارها
جز اشك گرم نيست روان آن جه بگذرد
بر چشم تشنه در خنك جويبارها
با اين همه به راه روانيم و در خزان
داريم بر جگر عطش نو بهارها
آن نو بهارها كه در آن باز بشكفند
در بوستان خاك بسي گلعذار ها
شد پتك ما زمانه ،«وفا» تا محك زند
در ژرفناي گوهر جانها عيارها
1/ ضحاک
2
گذشته آتش سوزان از اين بيابان ها
شكسته قافله ها در حريق توفان ها
به هر قدم ز ره دير و دور خسته دلي
دريده است ز جور فلك گريبان ها
غبار نيست در ان گرد باد مي پيچد
به آه در دل هر ذره اش بسي جان ها
هزار لجهي خون در نهفت ابر نهان ـ
شده ست گر كه بگويند قصه باران ها
به هر گذرگه خونين بپاست بتكده ها
در آن شكسته دلان سر به پاي ايمانها
حذر كن از ره و بيره شناس شو اي دل
به معبري كه در ان رهزن اند رهبا ن ها
«وفا» زمدرسه بگذر به دشت ها بشنو
حديث راست ز آموزگار دوران ها
بر بادها نوشته بسي يادگارها
كز اينگذر،گذشته فراوان سوارو اسب
نز اسب ها رسيد خبر، نزسوارها
رفتند و گم شدند و از آنان فسانه اي
گرديده نقش در نفس روزگارها
بس كاروان گذشت و به جا ماند راه دور
پيچان چو دود در افق انتظارها
اي دل سراب باديه نفريبدت ز رنگ
با سبز و سرخ و آبي نقش و نگارها
كار زمانه نيست مگر كتف « بيور اسب1
كز آن دميده جنگل مسموم مارها
تيغ است و چرم و چهرهي دژخيم بي عصب
زنجير و بند و قامت خونين دارها
جز اشك گرم نيست روان آن جه بگذرد
بر چشم تشنه در خنك جويبارها
با اين همه به راه روانيم و در خزان
داريم بر جگر عطش نو بهارها
آن نو بهارها كه در آن باز بشكفند
در بوستان خاك بسي گلعذار ها
شد پتك ما زمانه ،«وفا» تا محك زند
در ژرفناي گوهر جانها عيارها
1/ ضحاک
2
گذشته آتش سوزان از اين بيابان ها
شكسته قافله ها در حريق توفان ها
به هر قدم ز ره دير و دور خسته دلي
دريده است ز جور فلك گريبان ها
غبار نيست در ان گرد باد مي پيچد
به آه در دل هر ذره اش بسي جان ها
هزار لجهي خون در نهفت ابر نهان ـ
شده ست گر كه بگويند قصه باران ها
به هر گذرگه خونين بپاست بتكده ها
در آن شكسته دلان سر به پاي ايمانها
حذر كن از ره و بيره شناس شو اي دل
به معبري كه در ان رهزن اند رهبا ن ها
«وفا» زمدرسه بگذر به دشت ها بشنو
حديث راست ز آموزگار دوران ها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر