دو غزل برای چشمها
جادوان خموش
آه از اين چشم ها كه بي پرواست
لب به لب از شراب و از رؤياست
عسل آفتاب و تاري شب
روح دريا و لطف جنگل هاست
گر چه اين جادوان خموشانند
زين دو در جان ما بسي غوغاست
وه كزين ديدگان چها ديدم
وندر اين چشم ها چها پيداست
برگ و موج و درخت و سنگ و گياه
وآن لطافت كه در حرير هواست
من كافر به معجزات جهان
دارم ايمان كه معجزات اينجاست
هر كه رادر سرا ست اين اعجاز
وه كه از هر چه معجزات رهاست
شهر من جاودان و شادان زي
با چنين گنجها كه جمله تراست
با چنين گنجها كه جفتي از آن
روشنا بخش قلب و جان «وفا»ست
کرشمه تاریک
به يك كرشمه تاريك كز دو چشم تو خاست
هزار فتنة روشن به هر كرانه بپاست
به ماهتاب دو تاتار مست مي رقصند
كه نز خدا و نه از خلقشان دمي پرواست
خداي را منه از لطف ديده را بر هم
كه بي نگاه تو بي لطف وبي نمك دنياست
به تنگناي بقا گر هنوز بر لب من
ترانه ايست كز آن شور و شعله اي پيداست
در اين خيال بر آيد كه دانم از نگهت
هزار عطر به خاك و در آب و باد رهاست
تو مست ميگذري و تمام شهر به شور
زيك نظاره تو مشك بيز و عنبر ساست
در اين كرشمه فنا شد «وفا» و زمزمه كرد
خوشا فنا به نگاهي كه راز و رمز بقاست
جادوان خموش
آه از اين چشم ها كه بي پرواست
لب به لب از شراب و از رؤياست
عسل آفتاب و تاري شب
روح دريا و لطف جنگل هاست
گر چه اين جادوان خموشانند
زين دو در جان ما بسي غوغاست
وه كزين ديدگان چها ديدم
وندر اين چشم ها چها پيداست
برگ و موج و درخت و سنگ و گياه
وآن لطافت كه در حرير هواست
من كافر به معجزات جهان
دارم ايمان كه معجزات اينجاست
هر كه رادر سرا ست اين اعجاز
وه كه از هر چه معجزات رهاست
شهر من جاودان و شادان زي
با چنين گنجها كه جمله تراست
با چنين گنجها كه جفتي از آن
روشنا بخش قلب و جان «وفا»ست
کرشمه تاریک
به يك كرشمه تاريك كز دو چشم تو خاست
هزار فتنة روشن به هر كرانه بپاست
به ماهتاب دو تاتار مست مي رقصند
كه نز خدا و نه از خلقشان دمي پرواست
خداي را منه از لطف ديده را بر هم
كه بي نگاه تو بي لطف وبي نمك دنياست
به تنگناي بقا گر هنوز بر لب من
ترانه ايست كز آن شور و شعله اي پيداست
در اين خيال بر آيد كه دانم از نگهت
هزار عطر به خاك و در آب و باد رهاست
تو مست ميگذري و تمام شهر به شور
زيك نظاره تو مشك بيز و عنبر ساست
در اين كرشمه فنا شد «وفا» و زمزمه كرد
خوشا فنا به نگاهي كه راز و رمز بقاست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر