اسماعیل وفا یغمائی
دوازده زانویه دو هزار و نه
نرمک نرمک میسوزد
غمگین و با هزار خاطره
آخرین شعله هایش را
آتش پیر، آتش خسته
بادست باد
در تنگه تاریک و بر فراز گردنه
و فراتر
آسمانست، آسمان
سنگین از بار ستارگان
آنهمه شعله های سوخته
سوسوزنان و سرخ
و شب از چهار سو میگذرد
***
خاموش است اجاق
و باد است و خاکستر سرد است و شب
شب نمیداند
و دریغا ! آتش خسته ندانست پیش از خاموشی
که بر دامنه دور
شعله های جوان
می رقصند با بانگ نی لبک چوپانان
دریغا ندانست
آتش خسته
آتش پیر
آتش خاموش
دریغا
غمگین و با هزار خاطره
آخرین شعله هایش را
آتش پیر، آتش خسته
بادست باد
در تنگه تاریک و بر فراز گردنه
و فراتر
آسمانست، آسمان
سنگین از بار ستارگان
آنهمه شعله های سوخته
سوسوزنان و سرخ
و شب از چهار سو میگذرد
***
خاموش است اجاق
و باد است و خاکستر سرد است و شب
شب نمیداند
و دریغا ! آتش خسته ندانست پیش از خاموشی
که بر دامنه دور
شعله های جوان
می رقصند با بانگ نی لبک چوپانان
دریغا ندانست
آتش خسته
آتش پیر
آتش خاموش
دریغا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر