چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷

چه بسیارست زسبائیهای جهان. اسماعیل وفا


چه بسیارست زیبائی های جهان
بخشی از منظومه بر اقیانوس سرد باد
اسماعیل وفا
آه!
نفسى برآوريم
... زنى عبور كرد كه فضا را زيبائى بخشيد
چه بسيار است زيبايى هاى جهان
نام هاى شگفت مردمان
با هجا هاى راز آلودش
نام هاى كوه ها ،رودها و دشت ها
طعم خورشيد و سايه
زمزمه گياهان ناشناس
بوى خشك ديوارهاى كهن
شهد گيسوانى كه باد در سبد هاى نامرئى خود مى آورد
و شاعران مى شناسند
حريق آذرخش برفراز بوته ى گل
[كه در تمامى اين بى پايان تنها يك بار مي شكوفد]،
ماه عريان سرد
ستاره اى كه به نيمه شب رؤياهاى مرا مى نگرد
ابرى كه ابرى را دنبال ميكند
رهگذرى كه رهگذرى را بى هيچ مقصود
هنگامى كه ميان قلب و انديشه خود به خواب ميروم
ساعت ها تاريك ميشوند
ودانش بر پيشانى حقايق مهر ترديد مي كوبد،


نه!
با من سخن از ابديت مگوئيد!
با درياهاى شن و فراموشى اش
با دست ها و جام هاى متلاشى اش
با آينه هاى شكسته اش
با درياهايى كه تنها خاطره اند
[بى جنبش
با موجهاى مرده اش چون خمير سرد سنگ]
من از باد جنوب ميگويم!
گذرا بر كف ها و ناقوس ها

از هوا و خون
سايه هاى گندم و نخل
پروانه و آفتاب،
من از جذر و مد درياى زنده سخن ميگويم
از دندان هاى سنگى دهان گشوده ى دره ها
از زنى با گونه هاى سيب گون
كه از جهان چشم مي پوشم تا مردمك هاى اورا بنگرم
كلام من زنده و فنا پذيراست
براى زندگان و فنا پذيران.


با من از ابديت مگوئيد
با بيابانهاى پوشيده از بطرى هاى تهى كنياكش
با نطفه هاى مرده
عطر ملايم ادرار مقدس قديسان
و با زمزمه دعا هاى پرخاكسترش
كه خدا را در دل انسان مى ميراند،
با من از ابديت مگوئيد
من از زمين و عابران بى افتخار مي گويم.

***
خورشيد زرد نيمروز!
صداي سوت و توقف اتوميبل ها!
ضربات كفشها بر پياده رو ها!
وقافيه هاى يكسان پا ها در امتداد قصيده ى روز!.


بايد نگريستن را آموخت.
درخت ها مى بينند

سنگ ها مى بينند
اما تنها انسان نگاه مي كند،
بايد نگريستن به چيزها را آموخت.


زيبايى نان!
با چهره ميانسال و با تجربه خود،
زيبايى گوشت!
با سرخى غليطش،
زيبايى ماهى ها!
با عطرهاى چربشان
چون گردبادى در مشام،
زيبايى كرفس و كلم و كاهو،
زيبايى قاشق ها
با گودى درخشان ماتشان
كه كرفس و كلم و كاهو را به دهان مى برند
وازاين همه خون
چون بادبانى ارغوانى برگونه ها
و چون شعله اى گرم برلب ها
زيبايى و زندگى را مرئى مى كند.


بايد زيبايى كارد و قرقره را شناخت
زيبايى پارچه ها را
و زيبايى بوى باستانى لباس هاى كهنه را،
بايد گرماى درد را شناخت
بايد از عابران نام هاشان را پرسيد
و گل هاى ناشناس را شناسايى كرد،
بايد زيبايى سالخوردگى را كشف كرد
عرفان خستگى را

و جلال تهى شدن از بودن را،
بايد زندگي را آموخت
و آنان را كه در اينهمه خون گمنام خود را فروريختند.

هیچ نظری موجود نیست: