غزل. اسماعیل وفا
مي گذرد اين شبان تلخ و غماور
ميشكند انزواي اتش خاور
باز به فيروزهي سپيده بپاشد
گردهي ياقوت ولعل و خردهي آذر
ميگذرد غم چو شب يقين كن و ميدان
باز شود شادي من و تو ميسر
باز تپد دل ميان سينه و گيرد
مرغ طرب در هواي خاطر ما پر
غم رود از سر اگر زكف ندهي دل
دل مده از كف كه غم رود از ير
كم گله كن از زمانه دست زمانه
هي كند از صحنه اين گلهي خر
كار زمان جز ارادهي من و تو نيست
خيز علم بر كن و سپاه برآور
صد گله دارم هزار شكر كه بگرفت
آتش اميد و عشق در دل من در
شادي فردا بيار رطل و وفا را
يكسره پر كن تو ساغر از مي احمر
مي گذرد اين شبان تلخ و غماور
ميشكند انزواي اتش خاور
باز به فيروزهي سپيده بپاشد
گردهي ياقوت ولعل و خردهي آذر
ميگذرد غم چو شب يقين كن و ميدان
باز شود شادي من و تو ميسر
باز تپد دل ميان سينه و گيرد
مرغ طرب در هواي خاطر ما پر
غم رود از سر اگر زكف ندهي دل
دل مده از كف كه غم رود از ير
كم گله كن از زمانه دست زمانه
هي كند از صحنه اين گلهي خر
كار زمان جز ارادهي من و تو نيست
خيز علم بر كن و سپاه برآور
صد گله دارم هزار شكر كه بگرفت
آتش اميد و عشق در دل من در
شادي فردا بيار رطل و وفا را
يكسره پر كن تو ساغر از مي احمر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر