چهار یاد داشت در باره شعر
یاداشت اول نقطه مركزي در يك شعر
ياداشت دوم (بخش اول ) سرودهاي ِاينانا وحرفي درباب كهنه يا نو
ياداشت دوم(بخش دوم) سرودهاي اينانا»وحرفي در باب كهنه يا نو
ياداشت سوم برخي غمهاي شاعران ،وغمهاي شعر
یاداشت چهارم بال هاي شعر،افق هاولحظه ادراك
...گرامي
با سلام الان دو سه ساعت بعد از تلفن تو و حوالي ساعت پنج صبح است كه تايپ يكي از ياداشت هاي خودم را تمام كرده ام ، اينها حدود بيست تايي هستند كه به صورت نوك ها يي براي صحبت تلويزيوني جسته و گريخته آماده كرده ام وحالا يكي يكي بازنويس ميكنم و كم كم ميفرستم براي شما. من اساسا در كار هاي خودم روي موضوعات زنده كوك شده ام، يعني كار بايد به درد گوشه اي از زندگي بخورد و في الواقع حالا ديگربسيار به سختي ميتوانم بنويسم و بسرايم چون تعهد جدي ، به معناي نه صرفا اجتماعي و سياسي ، ــ كه مفيد و محترم است ــ،بلكه به معناي گسترده تر و انساني و استراتژيك شعري كه بيايد ، به هر مقدار ، انگيزه هاي كاذب نوشتن كه پتانسيل زيادي هم ايجاد ميكنند ميروند و با انگيزه جدي هم كار نوشتن همان است كه عين القضات شهيد در تمهيداتش فرموده « نبيني كه دست را تهمت كاتبي هست و از مكتوب خبر نه...» در هر حال من چيزهايي ميفرستم خودتان بخوانيد في الواقع اگر بدرد زندگي و كارتان ميخورد و مشكلي حل ميكند استفاده كنيد وگر نه كه كنارش بگذاريد . ميداني كه در تصحيحات واقعي مشكلي ندارم خودت اگر ايرادي به نظرت ميرسد از درستش كن حميد هم از نظر موضو عات تخصصي قضيه اگر حال و حوصله داشته باشد ميتواند حك و اصلاح كند . . در ضمن براي چاپ شعرهاي خوب شما امكان في الواقع زيادي داريد نشريه از شماره اول تا حالا گنجينه اي است با صدها شعر و سرود از چاپ نيم بيشتر آنها حد اقل ده سال گذشته . هيچ شعر خوبي يكبار مصرف نيست و جوانان بيست ، بيست و پنج ساله الان مطمئن باشيد نود در صد آنها را نخوانده اند ، بهترين ها را انتخاب كرده و نه به عنوان پوشال و تزيين بلكه به عنوان « شعر » هنر مادر ، و انسان ساز و شورشگر استفاده كنيد ، دهها منبع ديگر هم هست جه كلاسيك و چه منابع جهاني و ادبيات جهان بدون تعارف من فكر ميكنم مشكل قضيه شعر و ضعف در اين باره بر سر نگاه به قضيه است ، يعني هنوز اين باور وجود ندارد كه شعر و هنر و ادبيات بالاستقلال كاري ميتواند بكند و اگر چه در بسياري موارد در خدمت انقلاب است ولي زايده انقلاب نيست و خود جهانيست كه در آن بسياري چيزها براي آموختن وجود دارد و ميشود از آن كمك گرفت و با شناختن اين جهان هر چه بيشتر در خدمت انقلاب از آن سود برد . اسماعيل 11 دسامبر 1999
توضيح:
ياداشت هايي كه از اين به بعد گاه وبي گاه خواهيد خواند ، در وجه غالب در باره
شعر ، دنياي شعر و مقولات مربوط به اين دنياست . آن چه در اين ياداشت ها ميخوانيد حاصل تجربه اي عملي طي سي سال سپري شده ــ تقريبا ــ و تجربه هاي ذهني با استفاده آز آثار بسياري از شاعران و نويسندگاني بوده كه به من در شناخت دنياي شعر كمك كرده اند . اين ياداشتها نه كامل است و نه مرتب، كامل نيست به اين دليل كه هر يك از مباحث ميبايست بسيار بيشتر از اين مورد بررسي قرار بگيرد كه فرصت و امكان آن نيست . مرتب نيست كه در اين ياداشت ها از پله نخست شروع نكرده ام تا سر انجام به پله آخر برسم ، و مگر پله آخري و جود دارد. هر ياداشت مستقل است و در عين حال كم و بيش با ساير ياداشت ها در ارتباط . در اين ياداشت ها بيشتر موضوعات يا نكاتي براي من مهم بوده است كه فكر ميكنم ضروري ترند ، و آرزويم اين است كه مجموع اين ها ، تا جايي كه ادامه پيدا ميكنند روشنايي مناسبي بر گوشه هايي از دنياي شعر بياندازند و درصرفا حيطه مسايل تئوريك باقي نمانند و به كار زندگي بيايند .
ياداشت اول
نقطه مركزي در يك شعر
نقطه مركزي در يك شعركجاست؟ شايد قبل از اين لازم باشد بدانيم اساسا نقطه مركزي چيست و اساساتعريف خود شعر چيست و چيزهايي از اين قبيل كه ميتواند مدتهاي مديد اوقات ما را به خود اختصاص بدهد و باعث و باني بحث هاي دور و دراز بشود . عجالتا از اين بحث ها ميگذريم و به همان شناختي كه از شعر و مسايل مربوط به آن داريم كفايت ميكنيم و فقط به يك سئوال پاسخ ميدهيم. نقطه مركزي شعرجايي است كه خود شاعرايستاده است ، جايي كه قلب شعر ميتپد ،و جايي كه در پرتوهاي آن ميشود تصويرپيام اصلي را ديد. من فكر ميكنم كه در ساير اشكال آفرينش هاي هنري و ادبي هم ،مثل داستان ، نمايشنامه ،نقاشي وحتي موسيقي ميتوان در نقطه مركزي هنرمند و اصلي ترين پيام او را باز يافت .
البته اين اشارات مختصر موقعي قابل اعتناست كه شعر ومقوله شعر براي ما به عنوان شاعر ، يا خواننده شعر كاري جدي باشد ، و آن طور كه خيلي ها فكر ميكنند ، كار شعر را كاري تفريحي ، يا تزييني ،يا صرفا تبليغي ندانيم
و شعر را آنطور كه از كلمه اش در فرهنگ و ادب خودمان بر مي آيد زاييده شعور و ادراك و يا آن طور كه از كلمه شعر در فرهنگ و ادب غرب بر مي آيد زاييده قدرت و توانايي بدانيم و براي كار شعر و شاعري نقش و مسئو ليتي قايل باشيم . فرض ميكنيم كه اين چنين است وشاعران مورد نظر ما امثال فردوسي و حافظ و نيما هستند . امادر نقطه مركزي شعرهاي اين ها يا شماري از شعرهاي اين شاعران چه چيز هايي و جود دارد تا با كمك شان بتوانيم به تعريفي مناسب برسيم.
شايد در مورد فردوسي به دليل آنكه تمام عمر خود را صرف يك منظومه كرد راحت تر بتوان به نقطه مركزي و جايي كه خود او ايستاده نگريست ولي در مورد كسي چون حافظ اين كار ساده نيست و اگر چه ميتوان در مركز ديوان او ايستاد و حرف اصلي او را شنيد ، ولي حافظ مثلا در هر غزل خود گاه نقطه اي مركزي و متفاوت با ساير غزلهايش دارد ، يعني يك ادراك جديد .مثل اينكه حرف اصلي همين جاست .
نقطه مركزي يك شعر جايي ست كه شاعرادراك خود را از آنچه كه در باره آن حرف ميزند نشان ميدهد . روشن تر اگربخواهيم دنبال قضيه را بگيريم بايد گفت نقطه مركزي يك شعر جايي است كه شاعر ادراك خاص و شخصي خود را بر پايه يك كشف از مسئله ومقوله مورد نظرش مثلا، طبيعي ، اجتماعي ، عاشقانه ، سياسي ، فلسفي ،ديني ، ملي و... نشان ميدهد . در همين جاست كه يكي از راهبندهاي اصلي كه مانع ورود انواع و اقسام شعرها و در برخي موارد اساسا مانع ورود برخي اشخاص به نام شاعر ، به سرزمين شعر ميشود خود را نشان ميدهد . در همين جاست كه نميتوان با تسلط به انواع و اقسام فنون شعري حتي ،و داشتن چندين دفتر و ديوان وارد قلمرو شعر شد ، ونيز همين جاست كه پس از مدتها كار شعر، به طور جدي ما را به فكر واميدارد كه حرف ما و كشف ما و ادراك ما چيست ؟ آيا حرفي براي گفتن داريم ؟ .
بايد توجه كردكه في الواقع و اگر چه مقوله شكل و محتوي در يك كار هنري وحدت ارگانيك دارند و درست مثل ميوه اي كه بر درخت ،شكل و محتوي با هم جلو ميايند ،ميرسند و كامل ميشوند، ولي تمام قضاياي مربوط به علوم و فنون شعرووجود يا عدم آن هابعد از اين نقطه مورد پيدا ميكنند ، يعني بعد از اين كشف و درك و حرفي براي گفتن داشتن .
بنام شعر، دفترها و ديوانهاي متعددي به وجود آمده . ديوانهايي هستند كه بدون تعارف در تمام آنها يك كشف و ادراك بدرد بخوروجود ندارد ، اكثرا توسط آدمهاي كم هوش وبازي خسته كننده با فنون عروض و قافيه به وجود آمده اندو بيشتر در قفسه كتابخانه ها شبيه يك خشت اند تا يك كتاب شعر، و ديوانهايي هست گاهي اوقات كم ورق ، ولي با لايه ها و درونه ها و رنگ ها و آهنگ هاي متفاوت و هواها و فضاهايي مناسب براي تنفس انديشه و احساس،كه ميشود با آنها زندگي را در زواياي مختلف فهميد. ديوانهايي كه زنده اند .مثال ها زيادند ولي من براي جلوگيري از طول كلام از قاب كوچكي به قطع ده سانتيمتردرشش سانتيمتر كه روي ميز تحرير من قرار دارد كمك ميگيرم . داخل اين قاب به خط خوش نستعليق يك بيت از صائب روي كاغذ براقي نوشته شده :
طبعي بهم رسان كه بسازي به عالمي
يا همتي كه از سر عالم توان گذشت
من بارها به اين بيت فكر كرده ام ،اين شعر را اگر قطعه قطعه بكنيم فقط يك مشت كلمات كاملا عادي وچند تا حرف ربط به دست خواهيم آورد . ولي صائب اين كلمات پيش پا افتاده و بي طراوت را طوري به هم وصل كرده كه يك مرتبه مارا به قلمروي ديگر ميبرند. شايد اين خاصيت وزن و قافيه است ؟ نه ، اين وزن را بسياري ديگر هم به كار گرفته اند، و بحث بر سر وزن و قافيه نيست ، من فكر ميكنم احتياجي نيست به مثلا قا آني و قدرت هاي تكنيكي در شعر او اشاره كنم و ترجيح ميدهم از ديوان اشعار بنيانگذار حكومت ملايان استفاده كنم . در غزل معروف خميني « من به خال لبت اي يار گرفتار شدم » هيچ اشكال عروضي و جود ندارد قافيه ها ، رديف ها و هسته وزني بي نقص اند و عليرغم اندكي خنده دار بودن تصوير كه نشان ميدهد شاعر از مجموع خالهاي موجود در جغرافياي يار به خال لب او گرفتار شده است ،ميتوان گفت ، كار موفق است . ونيزميتوان گفت در نقطه مركزي اين شعر هيچ ادراك و كشف نوي وجود ندارد الا اينكه خميني ادراكي ساييده شده و هزاران بار كشف شده توسط انواع و اقسام شاعران ريز ودرشت را دوباره كشف كرده و دوباره باز نويسي كرده است و ياد نيما گرامي باد كه با تلاش بزرگ خود از جمله موفق شد گله هايي از اين نوع شاعران راكه دست از كپي كردن شعرهاي همديگر و خال لب بر نميداشتند متواري كند.
حال به آن سوي طيف برويم و همين سوژه خال را كه تا زمان حافظ هزاران بار سروده شده است در غزل شورشي و تكان دهنده اش با مطلع « دلم رميده لولي وشيست شور انگيز» در كشف مجدد حافظ باز خواني كنيم :
خيال خال تو باخود به خاك خواهم برد
كه تا زخال تو خاكم شود عبير آميز
فرشته عشق نداند كه چيست اي ساقي
بخواه جام و گلابي به خاك آدم ريز
و پس از خواندن و ادراك اين غزل كه في الواقع مارامبهوت و ساكت و خيره شده بر افقي كه صاعقه هاي ادراك عشق ،شورش عليه ارتجاع و بزرگداشت مقام انسان، ميدرخشند ،برجاي ميگذارد ، معني كشف در شعررا احساس خواهيم كرد و تفاوت آن را با تكرار مفاهيم كهنه خواهيم دانست .
اما بر گردم به همان بيت ساده اي كه در داخل قاب كوچك جا دارد .در اين بيت نيزصائب در ميان ادراك و كشف خودش ايستاده است ، در ميان حرف اصلي اش . من هر بار به اين بيت نگاه ميكنم ، نميدانم چرابلافاصله به آسماني آبي و روشن فكر ميكنم ، يا بهتر بگويم آسماني وسيع را ميبينم كه عقابي تيز بال و قدرتمند و مهربان در اوجهاي آن ميگذرد و جهاني را زير بالهاي خود تجربه ميكند، بارها بدون آنكه بخواهم ،فكر كرده ام صائب چقدر بايد آموخته باشد و چقدر بايد تجربه كرده باشد وچقدر بايد اين تجربه به صورت تقطير شده در اختيار شاعرانگي او و به قول خودش قوه شاعره اش قرارداشته باشد تا از چند كلمه كه از صبح تا شب تمام مردم و از جمله كاسب سر گذر او از آنها استفاده ميكنند چيزي را پديد آورد كه پس از قرنها ، احساس امنيت و شجاعت و وارستگي و گستردگي ايجاد كند، يعني من فرضي را در سايه ادراك خودقرار دهد و موجب بشود كه من همواره دوستي طبيعي واحترام جدي به صائب را به طور زنده با فاصله هفت قرن در خوداحساس كنم ، و نيزپس از سالها سرودن گاه كه ميخواهم چيزي بسرايم جدي بودن كار شعر را حس كنم و از خود بپرسم آيا براي اين شعربه اندازه كافي تجربه و ادراك دارم ؟ آيا اين تجربه و ادراك مرا به كشفي نو رسانده است ؟ آيا نقطه مركزي شعري كه ميخواهم بسرايم تهي نيست ؟ آيا در هنگام سرودن آن احساس و صف ناپذير آزادي و سركشي قدرتمند وگرم را در خود احساس ميكنم ، احساس بي مرگي ، رهايي و در آميختن با آنچه كه در باره آن فكر ميكنم ؟ آيا از اين شعر در اين لحظه و در آينده ميتوانم دفاع بكنم ؟و آيااين شعر ميتواند به من به عنوان اولين خواننده آن در زاويه اي از زندگي كمك بكند يا نه ؟ ، اگر جوابها مثبت باشد شروع به نوشتن خواهم كرد و اگر نه ، قلم و كاغذ را به كناري ميگذارم و به خواندن شعري از ديگراني كه اينچنين سروده اند اكتفا ميكنم تا زمان واقعي سرودن فرا برسد .
ياداشت دوم (بخش اول )
سرودهاي ِاينانا وحرفي درباب كهنه يا نو
چه شيرين است
همسايگي ِ دست در دست
وچه شيرين تر
همسايگي قلب باقلب ...
اين شعر ،يا درحقيقت اين چهار سطر از يك شعربلند ،از كيست ؟ كسي كه با دنياي شعر آشنايي داشته باشد در نخستين تلاش خود ، باشناخت مقوله زبان ،به سوي آن قلمرو از دنياي شعر ميرود كه گردشگاه شاعراني چون الوار، پاز،نرودا،وبيشترلوركا شاعر بزرگ اسپانياست كه نرمش و لطافت و سادگي و تقريبادست نيافتني زبانش در اين شعر خود را نشان ميدهد .
هرچهاراين شاعران وهمتايان آنان ـ شاعران سورئاليست ـ در قرن بيستم زندگي كرده اند ولي شاعري كه اين شعر را سروده است تقريباچهارهزاروپانصد سال قبل از شاعران بزرگي كه ازآنان ياد شد،درسرزمين سومر زندگي ميكرده است.اين شعر بخشي از يكي از سرودهاي عاشقانهء مذهبي و آئينيِ شهر كهن «اروك» ودرباره«اينانا»شهبانوي آسمان،ستاره سپيده دم وشامگاه، خدابانوي عشق وباروري و حامي شهر «اروك»، و«دوموزي» شاه ـ شبان و پهلوان افسانه اي ادبيات سومري درشهر« اروك»است.*
سرودهايي كه در باره «اينانا» بر الواح گلي نوشته شده اندوچهل وچهار قرن بعد كشف و بازخواني شده اند ونه تنها از نظر زيبايي هاي شعري ،بلكه از نظرشناخت دوران مادر سالاري قابل تاملندمنحصربه يك سرود نيستند. دريكي ديگرازمجموعه هايي كه در باره «اينانا» سروده شده «سرودهاي هفتگانه ستايش در باره بانوي آسماني» ، در سرود دوم ،تصوير رزمجوي اين خدا بانو را در چنان كلماتي از شعرباز ميابيم كه حيرت را برمي انگيزد:
...اينانا
چه كسي ميتواند قلب داغدارت راآرامش دهد
تابناك ميشوي
چون شعله اي خروشان بربلندِ آسمان،
پاره هاي آتش را بر زمين ميريزي
فرياد خروشانت
چرخان چون باد قدرتمند جنوب
قلب كوهها را تكه تكه ميكند
آسمان و زمين ميلرزند...
نافرمانان رالگد مال ميكني
بانوي مقدس
چه كسي قلب داغدار ترا آرام ميكند...
ادامه سرود دوم از نيايش هاي هفتگانه نيززيبا و پر شوراست و اگر تا به حال نميدانستيم كه اين شعر از مجموعه سرودهاي «اينانا»ست علي القاعده، يادر كتاب شعري چون« اسپانيا در قلب ما» اثر نرودا ، و آنجا كه به سوگ دهانهاي خرد شده كودكان شير خوار وشير و خون لگد مال شده مادران وستايش زنان شجاع اسپانيا در زير پوتين هاي سربازان و افسران فاشيست ژنرال فرانكواشاره ميكند، بدنبال آن ميگشتيم ويادركشوري شبيه به ايران كنوني تحت حاكميت آخوندهاوسرگذشت زناني كه طي بيست سال گذشته آماج انواع فشارها و رنجهاوبي احترامي هاي زاييده تفكر و عمل آخوندها بوده اند،سراينده معترض و خشمگين آن را دنبال ميكرديم.
حال با مدد «اينانا» و سرودهاي كهن سال اوبرمقوله كهنه و نودر شعرنوري مناسب بياندازيم ،شايد بتوانيم اززاويه اي متفاوت بازواياي معمول وبحث انگيز، كهنه و نو را باز ببينيم .
به طور معمول وقتي از شعركهن سخن ميگوييم،باتوجه به مقوله زمان ومفهومي كه درواژه كهن قابل لمس و احساس است از لحاظ زماني شعرهايي را در نظر مياوريم كه درايران ، به طور عام قبل از مشروطيت وبه طور خاص قبل ازنيما وجود داشته اند. همراه با اين، مقوله قالبها ، وزنها، مسايل مربوط به عروض و قافيه و بديع و سبك هاي خراساني وعراقي و هندي ، و جهان غزل و قصيده و رباعي و دوبيتي وامثال اينهابه ذهن ميزند . در خارج از ايران نيزبا تفاوت هايي از نظر زمان وتكنيك و عروض وسبك حكايت همين است .
در زمينه شعر نو در ايران با تصويرنيما و كار اودرشكستن هسته وزني و آزاد كردن اوزان از قيد و بندمساوي بودن باهم ، و آزادي در استفاده كردن يا نكردن از قافيه و رديف شروع ميكنيم و در ادامه راه به شعر سپيد و به طور كامل رهااز وزن وقافيه و امثال اينها ميبريم .
ولي حكايت شعر كهن و نواگر چه از زاويه اي اينهاهم هست ولي تنها اين مسائل و در محتوي اين نيست .درآغازنيز،به عمد ،نه بر شعري از خيام يا حافظ يا بيدل دهلوي يا شاعران برجسته اروپا در قرون وسطي ،بلكه بر يكي از كهن ترين سروده هاي فرهنگ و ادبيات سومري هاـ پديد آورندگان كهن ترين فرهنگ بشري ـ وهمسايه ديوار به ديوارايراني كه در روزگاران بعد پديد آمددرنگ شد تابر تفاوت كهنه و نودر محتواتاكيدبشود و اما اندكي بيشتر در اين باره .
***
تاكيد بر شكستن وزن و قافيه و تفاوت اساسي فرم در شعركهن و نوواقعيست. يكي از كارهاي مهم نيمايوشيج و همراهان اونيز ، ايجاد عروض و قافيه اي نو وشايسته شعر نوين با استفاده ازامكانات شعرقديم بود. نيما با اين كار ضربه اي اساسي بر دكان ناظماني وارد آوردكه با كمك عروض و قافيه ،بر ارقام و آمار كساني كه موسوم به شاعر بودند ميافزودندودر عين حال بر بسترحركت شعرسدهاي گوناگون ايجاد كرده وفضاي تنفسي شعر رامحدود كرده بودند.
ولي كار اساسي نيما را در محتوا ي كارو نگاه خاص اوبه شعر بايد ديد ـ به اين مقوله در ادامه همين ياداشت ها پرداخته خواهد شد ـ ،بدون توجه به مقوله محتوا و نگاه در شعرنو،ميتوان پس از مدت زماني نه چندان دراز در عروض نيمايي و سرانجام در شعر سپيد به همان بيماري آزار دهنده قديمي شعركهنه دچار شد . در اين زمينه خوشبختانه ـ يا بدبختانه ـ نمونه ها در بيست سال اخير كم نيست .كافيست انواع و اقسام روزنامه هاي حكومتي و نيمه حكومتي و يا بشدت حكومتي ـ نشريات مربوط به سپاه ، بسيج و كميته ها را ورق بزنيم، در كنار انواع غزلها و قصيده ها و دوبيتي ها وديگر شعرهاي روزگار گذشته ،شاهد انواع و اقسام شعرهايي خواهيم بود كه در كادر عروض نيمايي وشعر سپيد سروده شده اند و از بسياري از اين شعرهاي سروده شده با عروض نو و گاه مدرن چنان بوي ناخوشايندي از كهنگي واگربدون تعارف گفته شود،تعفن
به مشام ميزند كه تنها براي سرايندگان آنها ونيز شنوندگاني كه در مراسم شعر خواني به مناسبت انواع و اقسام «دهه»ها و بزرگداشت«امام راحل» و« يادواره جنگ» و امثالهم حضور به هم ميرسانند واحتمالا در آينده براي روانشناساني كه ميخواهند آناتومي انديشه وهنرشاعران حزب اللهي و حكومتي رابررسي كنند قابل تحمل است.
ادامه دارد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* «اينانا »خدا بانوي بزرگ سومر بعدها در دوران اكدي ها وآشوري ها و بابلي ها ودر فرهنگ سامي به «ايشتار»يا «عشتار»تغيير نام داد بنابرروايات اساطيري«دوموزي»شاه ـ پهلوان افسانه اي مظهر روييدني هاست و بنا بر روايات تاريخي به دست آمده «دوموزي» از پادشاهان سومري بوده كه حدود سالهاي 2700 قبل از ميلاد بر شهر « اروك» حكومت ميكرده است . براي افزون كردن قدرت پادشاهان سومر و شريك شدن آنان در قدرت و جاودانگي خداـ بانوها ،در سومر قديم هر پادشاه به طور سمبليك باخدا ـ بانوي بزرگ ازدواج ميكرد تا در قدرت ريشه داروكهن مادر سالاري سهمي داشته باشد. ادامه اين حكايت با دوران مرد سالاري وتغيير الهه هاي زن به خدايان مرد پايان يافت .يكي از قطعات بسيار زيباي سرود «اينانا»زاييده ازدواج سمبليك پادشاه « اروك» با اوست. « دوموزي»اساطيري در فرهنگ سامي كهن تبديل به «تموز» گرديد و به فرهنگ و ادبيات عبري راه يافت و در نام و هيئت «آدونيس» به زمره شخصيت هاي اساطيري يوناني و اروپايي پيوست .
ياداشت دوم(بخش دوم)
سرودهاي اينانا»وحرفي در باب كهنه يا نو
بانوي بامداد
شادي آسمان، زيبايي آن
وقتي كه خفتگان
آخرين ذرات خواب شهد آلود را
درخوابگاهها مي مكند
توآشكار ميشوي
درخشان چون پرتوهاي روز
وزندگي به جنبش ميايد
وخفتگان بر بامها
و در زير سايه هاي سقف ها،
وتمام مردم «سومر»
دل خود را به تو ميسپارند
و زيبايي ترا ستايش ميكنند ...
اينانا
بانوي ما درميان رؤياهاي شهد آلودش
از آسمان به ما مينگرد،
اينانا ! نورافشان!
با پيراهن سپيده دم
بانوي من! خوشايند زمين
گرامي در ترانه هاي ما...*
بي شك ،عروض قديم ،بديع وقافيه،دقايق و ريزه كاري هاي شعر كهن ايران،وزن هاي شعر كهن،تكنيك هاي خاص برخي شاعران دنيايي دشواررادر برابرما به تماشا ميگذارد،آن چنانكه گاهي اوقات باعث ميشود با خود فكر كنيم، كه اين همه اختراع شده است تا شاعران با به كار بستن اين دقايق مراتب فضل!خود را نشان دهند و نگذارند ديگران راحت به قلمرو آنان وارد شوند، با اين همه اين حقيقت نيز وجود داردكه تمام مشكلات ودست و پاگيري ها ودقايق وظرايفِ دربرخي از اوقات درخشان عروض وبديع وقافيه قديم نتوانسته است از تاثيرجادويي شعرهاي حافظ، خيام و مولوي وفردوسي و نظامي و امثال آنهابكاهد .آنان آنچه را كه ميخواسته اند از دنياي ناپيداي احساس به جهان كلمات انتقال داده و كما بيش در دسترس ما قرار داده اند.
در بسياري از اوقات نكات مربوط به دنياي فني و تكنيكي شعر قديم چنان زنده و شاداب و با رنگ و آهنگي طبيعي در شعر نشسته است كه بر شدت تاثير آنها افزوده است .
ازسوي ديگرتمام عروض ،و بدايع شعر نو و تمام تكنيك ها و ظرافت هاي سهل وممتنع شعر سپيد ، جدا از محتواي زنده و روشن و پاكيزه ايكه در درون آنها ميبايست قرار گيردلباسيست زيبا بر تن موجودي بي جان كه نميتوان با اين لباس او رادر اجتماع زندگان قابل پذيرفتن نمود .
شايدبا اشاره اي كه به شاعران و نشريات حكومتي شد ،به نظر برسد كه بحث در باره محتواي گرايي ومقولات سياسي و انقلابي و مبارزاتي در شعر ،و امثال اينهاست . به طور خاص در حكومتي چون حكومت آخوندهااين مقوله نيز قابل اهميت و توجه است ولي تاكيد در اين نقطه عام تر از اين مقولات است.
فارغ از علاقه يابيزاري ما ازدنياي فني و تكنيكي شعر كهن ،فرم هاي كهن در ايران نيز مانند ديگر نقاط جهان حاصل كار طولاني بسياري از استادان برجسته شعرونيز موسيقي ـ با توجه به پيوند قوي موسيقي و شعر كهن ـ است .اين دنياي فني و تكنيكي،ابتدا در درون شعرها ، وذره ذره ،خود را نشان داده است وبعدها از درون شعرها و ترانه ها بيرون كشيده شده اند و دسته بندي و نامگذاري شده اند و تدوين وتنظيم گرديده اند .
اگر اين آثار تدوين شده بعدها و طي ساليان متمادي مورد سوءاستفاده قرار گرفته و موجب شده با كمك اين تكنيك ها عده زيادي به جاي كشف و خلق شعروتوجه به مقوله احساس وادراك ، وتعهد نسبت به ارزش احساسات خوانند گانشان ،وتلاش براي بر انگيختن حساسيت هاي آنهانسبت به مسايل مورد نظر،به پيچ و مهره كردن كلمات به يكديگر ـ بر اساس وزنهاي عروضي ـ بپردازند و در انتهاي هر بيت منگوله هاو زنگوله هاي رنگين و پر سروصدايي به نام قافيه و رديف بياويزند وبافنون عجيب و غريبي كه بعدها به عروض شعر كهن افزوده شد باعث اعجاب آدم هاي ساده دل بشوند تقصيري متوجه شاعران بزرگ كهن نيست و عروض كهن گناهي ندارد.
هنوز هم وزن ها و تكنيك هاي بسياري ازغزلهاي حافظ با نرمش نسيم نوازشگري كه نيمه شبي بر چهره رهنوردي تنها ميوزد و در گوش او زمزمه اي سر ميكند در پيوند است.هنوز هم حركات يك مست رقصان بر سر بازار و ضربات خروشان دهل در تكرار هسته وزني «فعلاتن» در « منم آن مست دهل زن كه شدم بر سر ميدان/دهل خويش چو پرچم به سر نيزه ببستم» در شعر مولوي زنده است و هنوز هم انتخاب ريتم تند وزن شاهنامه براي يك اثر رزمي و وزن ملايم مثنوي مولوي به عنوان موسيقي شعربراي يك اثر فلسفي و عارفانه وانتخاب هوشيارانه و دقيق نظامي براي سرودن قصه هايش قابل تامل است .
مقصود دفاع بي قيد و شرط از شعر كهن نيست ولي فرمهاي كهن در شعر نيمايي به اين دليل در هم شكست كه پيكره درون اين فرمها ـ جهان نو،حرف نوو محتوي نوـ در لباس قديمي نميگنجيد. در حقيقت تمثيل لباس در رابطه با كار نيما ضعيف است ،بايد گفت پوسته ، يا پوستي جديد بروجودي جديد روييدواين وجود جديدبا بدور ريختن كهنگي ها و فرسودگيها ، همان كهنگي ها و فرسودگي هايي كه سوء استفاده گران از فنون شعربه وجود آورده بودندتمام ارزشهاي كهن ـ و نه كهنه ـ را ارج نهاد ودر خود حفظ كردوبر همان پايه هاي كهن استوار شد.
براي ادراك روشنتر از اين مساله بايد تاكيد كرد كه ميان «كهنه بودن»و«كهن بودن» تفاوت بسيار است .كوهها و اقيانوسها ، دشت ها، ماه درخشان و خورشيد زندگي بخش كهن اند ولي كهنه نيستند .«پرومته» اثر «اِشيل» و«ايلياد واديسه»اثر«همر»، «كمدي الهي»اثر «دانته»،« دن كيشوت»اثر «سروانتس»و بسياري از قابل تامل ترين آثاردر زمينه شعر يا قصه روزگاري دراز را پشت سر گذاشته اندوكهنسالند ولي هنوزسرشار تازگي اندوجهان نو وحرف نو آنها باقيست ودر آثارنو قابل استفاده و تكرارند.شايد يك مثال براي اينكه به ما كمك كند فقط در فرم ها به دنبال كهنه و نو نگرديم در اينجا مناسب باشد.به عنوان موضوع مقوله مرگ را به عنوان يكي ازكهن ترين موضوعات مورد تامل درمذهب ،فلسفه،ادبيات و روانشناسي انتخاب ميكنيم.
درلوح يازدهم از الواح دوازده گانه كهن ترين حماسه تراژيك مكتوب انسان «گيل گامش »كه منجمله حاوي نخستين تلقي انسانها از مرگ است ميخوانيم:
چون خورشيد نوزادي رادرود ميفرستد
سرنوشت نصيب او را مقدر ميكند
آه كه قابل شماره اند روزهاي زندگي
وبي پايانند روزهاي مرگ
«گيل گامش » كه ازقصه هاي كهن سومري ها و اكدي هاست وقدمت آن به همان دوران «اينا نا» ميرسد سرانجام در سال 1849در كاوشهاي باستانشناسان توسط اوستن هنري لاياردر محل نينواي قديم و در كتابخانه بزرگ الواح گلي آشور بانيپال ( ششم قبل از ميلاد) بدست آمد و توسط جرج اسميت خوانده شد. پس از گذر زمانهاي متوالي ميبينيم تلقي «گيل گامش»پهلوان افسانه اي وپادشاه اروك كه در گريز از مرگ در جستجوي جاودانگي ست رنگ كهنگي نپذيرفته است وحماسه تراژيك« گيل گامش »نو است.مرگ وابهام و تاريكي و راز آلود بودن مساله مورد نظر « گيل گامش»به عنوان موضوعي كه ذهن را مشغول ميدارد وچه در حيطه فلسفه و مذهب وچه در قلمرو شعر و داستان و...قابل فكر و تامل است رنگ كهنگي نپذيرفته است.چند هزاره بعدخيام در زمره تابلوهاي تاريك يا روشن خود ما را به گوشه ديگري ازهمان وادي قابل تامل ميبرد:
بازي بودم پريده از عالم راز
شايد كه برم ره از نشيبي به فراز
اينجا چو نيافتم كسي محرم راز
زآن در كه درآمدم برون رفتم باز
وحدود سه قرن پس ازخيام با حافظ ميتوان زمزمه كرد:
خيز و در كاسه زر آب طربناك انداز
پيشتر زآنكه شود كاسه سر خاك انداز
عاقبت منزل ما وادي خاموشانست
حاليا غلغله در گنبد افلاك انداز...
ملك اين مزرعه داني كه ثباتي ندهد
آتشي از جگر جام در املاك انداز
وهفت قرن پس از حافظ ،شاملوباكوبه زدن بر در بي دربان يكي از عميق ترين شعرهاي قابل فكر و تاملش را در هستي شناسي مقوله نيستي خلق ميكندودرگوشه ديگري از دنيا «سيمون دو بوار» بااثرعميق و درخشانش رمان فلسفي«همه ميميرند»وتلاشي غبطه برانگيزدر شناخت هستي نيستي موجب ميشود در پايان كتاب با آرامشي عميق زير لب زمزمه كنيم بدون مرگ جريان زندگي وجود نخواهد داشت وبراي هر روز زندگي كردن بايد يك روز مرد و مرگ و زندگي دو روي تفكيك ناپذيرسكه حياتند.
در باره مقوله مرگ به عنوان يكي از كهن ترين ، شايد كهن ترين موضوع مورد تامل انسان از كهن ترين ايام تا روزگار معاصرمثال زده شد تا مرز ميان كهنه و كهن در روشنايي قرار بگيرد، بر گرديم به شعر ،در تمام شعرها چه آنكه با خط ميخي بر الواح كتابخانه پادشاه معروف بابل نوشته شده و تابع قوانين نظم و نثر روزگار خودش بوده، چه در شعرهاي حافظ و خيام با عروض شعر كهن و چه در شعرشاملويا رمان دو بوارنشاني از كهنگي و جود ندارد.كهنه هاو مندرس ها آنهايي هستندكه كار خود را كرده و روزگار خود را به سر آورده اند، آنهائي هستندكه حساسيت ها را بر نمي انگيزند،به فكر وادار نميكنند و چيزي به دانش ما از زندگي ـ وحتي مرگ ـاضافه نميكنند.
كهن ها را بايد حفظ كرد ولي كهنه ها راچه درفرمهاي قديمي و چه در فرمهاي جديدبايد به دور ريخت در ميان كهنه ها شايد انبار كردن برخي از اشياء كهنه ،در زير شيرواني و براي استفاده احتمالي بي فايده نباشد، ولي در حيطه وجودهاي فرهنگي ،اجتماعي،سياسي و فلسفي و امثالهم حفظ كردن و انبار كردن و بدتر از آن رواج دادن كهنگي و اندراس كاري نادرست و در بسياري مواقع مصيبت بار است .نمونه هاي زنده اين فاجعه تقريبا در تمام زمينه ها در حكومت آخوندها قابل رؤيت است .
ياداشت سوم
برخي غمهاي شاعران ،وغمهاي شعر
دلي دارم كه در تنگي دراوجزغم نميگنجد
غمــي دارم زدلتنگي ،كه درعالم نميگنجد
حدود هزارسال پيش در شبي يا روزي ،رودكي شاعر بزرگ قرن سوم وآغاز قرن چهارم هجري( درگذشت 329 هجري= 940 ميلادي )در اندوه از فرا رسيدن پيري قصيدهاي «در باره فروريختن دندانها »و شكايت از پيري سروده است كه در بين اهل فن و تحقيق ،بويژه از زاويه استحكام در بافت شعر ،وتصويرهاي تازه معروف است.چند قرن بعد در هنگامه حمله مغولان شاعرتوانا ومشهور كمال الدين اسماعيل اصفهاني ( مقتول به دست مغولان در635 هجري=1237 ميلادي )در شبي كه از بيماري ودرد چشم به فغان آمده بود شعري تشريحي« در شكايت از درد چشم » نوشت كه در دفتر شعرهايش ثبت شد و به يادگار به روزگار ما رسيد.مدتي پس از آن جامي ( درگذشت 898 هجري =1492 ميلادي)كه شماري از محققان اورا آخرين شاعر بزرگ پس از حافظ وخاتم الشعرا دانسته اند ، بر سر گور فرزند نو جوانش شعري «دراندوه مرگ فرزند »سروده كه هنوز نيز تاثر خواننده را بر مي انگيزدوقلب رابه رقت ميآورد . در يكي از روزها يا شبهاي قرن پس از آن ،وحشي بافقي شاعر خوش قريحه ( درگذشت991 هجري= 1583 ميلادي ) شعري « در شكايت ازريزش موو طاسي سر» خود قلمي كرد وسرخود را به «مشعلي فروزان در تاريكي شب »تشبيه كردكه آن هم از زوال نجات پيدا كرد و خوشبختانه به دست آيندگان رسيد!و بر اين روال اگر در تاريخ ادبيات جستجويي بكنيم شماربسيارزيادي از شعرهايي را خواهيم يافت كه زمزمه گر و مرثيه خوان غمها و دردها ومسايل شخصي شاعرانند و در بسياري ازاوقات بجزاعلام تاثرات عاطفي وروحي شخصي آنها به نسلهاي پس ازآنها، ما را متوجه ميكنند كه حتي آنها از چه دردهاي جسمي رنج برده اند و چه بيماريهايي آن ها را آزرده و در چه تاريخي اقوام نزديك مورد علاقه آنها فوت كرده اند ويادر چه هنگام به دليل مشكلات مالي ،طلبكاران آنها رانزد همسايگان خوار و خفيف كرده اند.
با اين اشاره اين قصد وجود ندارد كه به خاطره شاعران ياد شده كه از قضا هر چهار تن از نام آوران دنيايشعركهن پارسي هستند اسائه ادبي بشود و نيزنمي خواهيم به اين نتيجه برسيم كه تمام شعرهاي اين بزرگان در باره مشكلات جسمي و روحي خودشان يا نزديكانشان بوده است و يا حق نداشته اند كه در ميان آن همه شعر كه سروده اند با يكي دو شعربه خودشان نپردازند ، غرض از اين اشاره ها راه بردن به «يك زمينه »و پاسخ يافتن براي «يك سؤال »است . زمينه مورد نظر وقتي در چشم انداز قرار ميگيرد كه متوجه ميشويم از گذشته تا همين ايام في الواقعهزاران هزارشعردرشرح غم و اندوه و مصايب شخصي شاعران يعني «شرح احوالات »نوشته شده است و صفحات زيادي از ديوان هاي شعر را به خود اختصاص داده و متاسفانه گاه حال و هوايي را فراهم كرده كه بايد قبول كرد انگارشاعر كسي است كه بايد هميشه غم و اندوهي سنگين و در بسياري موارد شخصي را با خود حمل كند و جميع مصايب ارضي و سماوي بر او فرو ببارند و او نيز آنها را به حليه شعر آراسته كرده و در سينه تاريخ به يادگار بگذارد ، و دوستداران شعرنيزموظفند اضافه بر حمل غمها و غصه هاي خودشان اين اشعار را خوانده و بار غم هاي شخصي شاعران را هم بر كوله بار غم هاي خود بيفزايند، اما براي چه ؟و براي كدام فايده ؟، معلوم نيست!.
متاسفانه چون اين نوع سروده ها كاملا در باره مسايل وغمهاي خصوصي ــ بهتراست گفته شود اختصاصي ــ سرايندگانشان است ، حتي نميتوان با تحليل و تفسيرمجموعه اي ازآنها مثلا به اين نتيجه رسيد كه :
جماعت شاعران در دوران صفويه ، مثل دوران حاضر ازفشارهاي يك حكومت خاص ، يك ديكتاتوري عميقا آميخته با مذهب ارتجاعي و تفكرآخوندي رنج ميبرده اند و به همين دليل هم بخش اعظم شاعران همراه با كاروانهايي از زرتشتيان مهاجر روانه هندوستان شده اند.
با اين همه مشكل اصلي اين نيست .احترام به آزادي ايجاب ميكند كه آنها اگر دلشان ميخواهد اين چيزها را بسرايند و خوانندگانشان هم اگر علاقه و وقت اضافي دارند ونيزدچارعارضه كمبود اندوه هستندآنها را بخوانند . مشكل اصلي وميتوان گفت خطر آفرين وقتي خود را نشان ميدهد كه فكركنيم غم هايي از اين نوع همان غم و اندوهيست كه جهان شعرآن را گرامي ميدارد و غم و شادي خصوصي شاعران همان غم و شادي شعر است. هرگز اين چنين نيست ،وهرگز غمها و شادي هاي شعر غمها و شاديهاي فردي و خانوادگي شاعران نيست .اگرتجربه سرودن جدي را داشته باشيم واگرشعربراي ما هنري قابل احترام وقابل تامل باشد،ميبينيم كه «اندوه شعر»ازآن نقطه اي پروبال باز ميكند كه شاعران بر غم و اندوه شخصي خود چشم فرو ميبندند واين ظرفيت را در خود ايجاد ميكنند كه فارغ از چندوچون زندگي خود به سيروسياحت در دنياي غمهاي مشترك ديگران بپردازند وبه زمزمه غمهاي جامعه خود وياچون شاعران جهاني به زمزمه غمهاي جامعه بزرگ انساني گوش بسپارند.
تفاوت اين غم با آن غم ،تفاوت يك تپه خاكي كوتاه قامت ، با كوهي عظيم وقله در قله و مه گرفته است .برفرازآن يك حشرات وپرندگان كوتاه پرواز ،بال و پر ميگشايند وبر قله ها و دامنه هاي اين يك ، عقابانيعاصي در خم و پيچ دره ها و ابرها و در لابلاي تسمه هاي سوزان صاعقه ها با بالهاي خسته و مجروح ،نه غم خود،بلكه غمي بيرون از جهان شخصي خود ودردي مشترك رامينالند و پرواز ميكنند.آنان از همان غمي كه پر وبال آنها را به خون كشيده نيرو ميگيرند وبراي پايان دادن به همان اندوه غير شخصي ،از پرواز ، فرياد و جستجو باز نميمانند. شايد مثالها بر اين مقوله روشنايي بيشتري بياندازند.
رودكي درشكايت از فرو ريختن دندانهايش سروده است:
مرا بسود و فرو ريخت هر چه دندان بود
نبود دندان ، لابل چراغ تابان بود
سپيد سيم رده بود ، در و مرجان بود
ستاره سحري بود و قطره باران بود...
و نيز رودكي در شعر ديگري با عنوان « بلاي سخت» سروده است:
اي آنكه غمگني و سزاواري
وندر نهان سرشك همي باري
رفت آنكه رفت، آمد آنك آمد
بود آنكه بود خيره چه غم داري...
اندر بلاي سخت پديد آيد
فضل و بزرگمردي و سالاري
كمال الدين اسماعيل در شكايت از درد چشم سروده است:
جانم ز درد چشم به جان آمد از عذاب
يا رب چه ديد خواهم از اين چشم درد ياب...
وهمو درجاي ديگر سروده است:
مخور اي دل غم بسيار مخور
ور خوري جز غم دلدار مخور
نه غم يار عزيزست، آن نيز
اگرت هست نگهدار مخور...
براين روال در ديوان جامي و وحشي و بسياري از شاعران ديگر كه از برخي غمهاي شخصي خود سروده اند با آثاري ديگرمواجه هستيم كه در آنهابيرون از حصار غمهاي شخصي وماجراهاي خصوصي زندگي خود از غم و اندوهي ديگر سروده اند.
خوشبختانه هرچه از قرون گذشته به روزگار معاصرنزديك ميشويم وهرچه اين باورقوت ميگيرد كه كار شعركاريست جدي و آميخته با مقولات اجتماعي اين روند سرعت پيدا ميكند و در روزگار ماكمتر شاعري پيدا ميشود كه خطر سرودن شعري در باره درد دندان يا درد چشم خود را تقبل كرده و آن را نشر داده ودر اختيار خوانندگان خود قرار دهد.با اين همه حكايت از غم سرودن و از غمهاي شخصي قابل پذيرفته شدن توسط ديگران پايان نيافته است .ميشود گفت ديگر هيچ خواننده اي ـ به دليل رشد شعورعمومي ـ حوصله خواندن شعري در مورد درد دندان شاعران را ندارد ، اما مثلا ،هنوزهم ميشود با ظرافت بسياروبا به كار گرفتن تمام توانمندي ها و رمز و رازهاي شعر،ديواني و دفتري رااز اندوه دل خويشتن كه زاده مثلابيوفايي محبوب يا معشوقي ست پر كرد وآن را در اختيارخواننده قرار داد تا در غم ما شريك باشد و احتمالاپس از خواندن اين دفتر شعرزيرلب زمزمه تسليتي سر كرده و براي ما صبر جميل آرزو كند.
وضعيت دفتر و ديواني كه حتي با اتكابه مسايل اجتماعي ،فقط اندوه مرده و بي تحرك و سرد شاعر راازمثلا شب سياه حاكم برميهن و مسايلي از اين قبيل منعكس ميكندودر پايان شعر ،دري را بسوي راهي يا حتي كوره راهي باز نميكند ـ يعني توان باز كردن چنين دري را ندارد ـ ومشعلي را بر ديوار شب زده نمي آويزد يا حتي چوبه كبريتي را شعله ور نميكند،يا بدتر از اين در قعر شبي اينچنين سياه به تلاوت آيات ياس ميپردازد،همين است.اين غم نيز اگر چه خصوصي نيست در حيطه همان غم هاي خصوصي قرار ميگيرد و به دردانبار خصوصي شعرهاي شاعر ميخوردويادست بالا شعرهاي حاوي اين چنين غمهايي در تيره و تبارشعرهايي قرار ميگيرند كه به شعرهاي «ماده تاريخ» معروفند ونشان ميدهند اين آب انبار كي ساخته شده ،كار بناي آن مسجد وآن مناره در چه سالي خاتمه يافته وفلان كس در چه سالي فوت كرده است.
تا اينجا ،ازيك مشكل صحبت شد.براي شناخت حجم و وزن اين مشكل و لاجرم تاثيرات آن بر احساسات و عواطف خوانندگاني كه قرنهاي متمادي از اين نوع شعرها تاثير پذيرفته اند كافي ست باتاريخ ادبيات وآن بخش از آثار شاعران سرزمين خودمان كه به مقولات مورد اشاره و يا چيزهايي مشابه پرداخته اندآشنايي نسبي داشته باشيم و نيزسهم تاثيراين نوع كارها رادر عمق روان ظاهراناپيداي جامعه ،وكمك به گسترش واعتلاي !«فرهنگ سوگ »در يابيم.اما راه برون رفتن ازحيطه غمهاي خصوصي شاعران وراه يافتن به دنياي غمهاي شعرچيست؟.
براي كساني كه كار هنري ولاجرم كار شعر را موضوعي شخصي ميدانند اساسا مشكلي و جود ندارد ، ولي اگر ما از زمره كساني باشيم ــ چه شاعر و چه خواننده شعر ــ كه كار شعر را زاييده مسايل اجتماعي ودر پيوند بااين مسايل بدانيم وبراي آن رسالتي قايل باشيم خروج از دنياي غمهاي شخصي و ورود به دنياي غمهاي شعرچندان مشكل نخواهد بود.
به دليل جلوگيري از طول كلام ازبردن نام و نشان بزرگاني كه در اين باره گفته اند و نوشته اندميگذرم و همين قدر اشاره ميكنم كه گفته شده است:
هنرمند «عصب حساس جامعه »است كه «درد مشترك جامعه »زودتر از ديگران او را به فرياد مي آورد ونيز هنرمند «زبان عمومي »و قدرتمند اجتماعيست كه امكان سخن گفتن را از او گرفته اند ، ونيز هنرمند نقطه تلاقي تيز ترين ادراكات اجتماعي روزگار خود است و...
با اتكا به چنين نقطه نظرهايي ميتوان گفت عصب و زبان مشترك اگربه غم فردي خود بپردازد ، به نوعي از موقعيت خود سوء استفاده كرده ويا اينكه نشان داده است به واقع عصب و زبان مشترك جامعه نيست وــ اگرفرد مورد نظرشاعر باشد ــ از مرزهاي واقعي دنياي شعر وغمهاي دنياي شعر وادراكات وتجربه هاي يك شاعرسخت به دور است .وضعيت چنين شاعري شبيه به پزشكي ست كه چون بيمار به او مراجعه ميكند ، به جاي شنيدن حرفهاي بيمار و تلاش براي مداواي اوبااتكابه دانش پزشكي، وروحيه دادن به او،ساعتها براي بيماراز انواع و اقسام دردها و بيماري هاي ـ معمولا علاج ناپذيرـ خود صحبت كند و در پايان ،بيمارحيرت زده رابا روحيه اي خرابتر ازاول روانه كند.عقل سليم حكم ميكند چنين طبيبي ،مطب خود را بسته و قبل از هركاربه مداواي خود بپردازد. سخن بيشتردرباره غمهاي شعرونيزشادي هاي شاعران وورود به حيطه اي را كه شاعران از غم زنده و بيدار مشترك وشادي هاي خودسخن ميگويند به ياداشتي مستقل در فرصتي ديگرواگذار ميكنم ودرپايان اين ياداشت ميرويم تا با هم شعر «ميتراود مهتاب »نيما راباز بخوانيم.در اين شعر«غم شعر »به خوبي قابل لمس است .جايي كه شعر در تجسم پيكره نيما در مهتاب وبرحاشيه دهكده اي به وسعت ايران ـ وشايد جهان زيرا نيما دنيا را دهكده خود ميدانست ـ ايستاده و زمزمه ميكند:
.. غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم ميشكند...
یاداشت چهارمبال هاي شعر،افق هاولحظه ادراك
براي شاعربودن،دوبال بايد داشت...
وبردوبال هزاران پر،ازهرآنچه كه بايد
وازهرآنچه كه ما را به ره به كارآيد...
براي شاعربودن...
مدام بايد رفت
مدام بايد ديد...
مدام بايد بوئيد
مدام بايد در سيرو در سفر پوئيد...
به احتمال زياد شماهم درباره تفاوت شعرونثرجمله اي با اين مضمون را شنيده ايد كه :
حالت كلمات و جملات دردنياي نثر، شبيه به حالت قدم زدن است امادردنياي شعركلمات و جملات به پرواز در ميايند.
در روزگار ماهمانطوركه تعريف فيزيكدانان قديم در باره حقيقت «ماده»ناقص و ضعيف به نظر ميرسد اين تعريف نيزبراي«شعر»بسيار ناقص است بويژه كه مرز شعر ونثرديگر موزوني و عدم موزوني و ريتم و موسيقي جملات نيست و اي بسا كه در يك رمان ، رماني مثل « پاپ سبز» يا«آقاي رييسجمهور»يا«پدروپارامو»وامثال اين رمانهاخود را با جهاني از شعرروبرو ببينيم و در يك ديوان پرقطرمنظوم اثري از شعر نيابيم.اما با تمام اينها، اگرشعر را با نظم اشتباه نكنيم و به خصيصه جادوئي تيز پروازي روح و جان شعرتوجه داشته باشيم في الواقع درشعروباشعر،حال و هوا و مقوله پروازآميخته است و اگرنه از سر تفنن بلكه به طور جدي با شعر و شاعران حقيقي سروكار داشته باشيم روزي اين احساس را در باره آنها خواهيم داشت كه گوئي شعر آنهادر پروازي بلند از افقهاي گوناگون گذشته ،بسياري وقايع و حقايق ــ حقايق انساني ، اجتماعي تاريخي . عاطفي ، فلسفي و... ــ رادراوج ها و از چشم اندازهاي مناسب ديده وتجربه كرده است وما با خواندن آن شعرواحساسات وادراكاتي كه توسط آن شعر به ما منتقل ميشودآن پـرواز رادوبـاره تجــربه ميكنيم وآن حقايق و واقعيـات رادر درون ذهـن خــود زمزمه گر ميبينيم.شايد مثالها بتواند در اين زمينه مددكارگردد.
نمونه اول را از دفتر شعرهاي نيما انتخاب ميكنيم:
گذشتند آن شتاب انگيزكاران كاروانان
سپرها ديدم از آنان فرو بر خاك
كه از نقش وفورچهره هاي نامداراني
حكايت بودشان غمناك
بديدم نيزه ها بيرون
به سنگ از سنگ چون پيغام دشمن تلخ...
نمونه دوم را از ديوان حافظ بر ميگزينيم:
...مجوي عيش خوش از دور باژگون سپهر
كه صاف اين سر خم جمله دزدي آميزاست
سپهر بر شده پرويزنيست خون افشان
كه ريزه اش سر كسري وتاج پرويزست...
براي نمونه سوم به سراغ خيام ميرويم:
اين كهنه رباط را كه عالم نام است
آرامگه ابلق صبح و شام است
بزميست كه وا مانده صد جمشيد است
قصريست كه تكيه گاه صد بهرامست
وبراي چهارمين نمونه ازسيف الدين فرغاني مدد ميخواهيم:
.. شمعي كه در زمانه بسي شمع ها بكشت
هم بـــــــر چراغـــــدان شما نيز بگــــذرد
زين كاروانسراي بسي كاروان گذشت
ناچار كاروان شــــــما نيــــــز بگـــذرد
در مملكت چو غرش شيران گذشت و رفت
اين عوعوي ســـــــگان شـــما نيز بگذرد...
ميتوانيم دهها مثال ديگر در اين زمينه در آثار شاعران ديگر پيدا كنيم ولي همين اندازه كافيست .
از اين چهار تن نيما شايد در سير و سفرهايش درراهها و دره هاي گذرگاهش درحاشيه غروب توقفي كرده وناگهان با ياد آوردن تاريخ سرزمينش بويژه تاريخ پرتلاطم مازندران و گيلان سپرهاي برخاك افتاده ونيمرخ هاي مبهم پهلوانان ادوار كهن رادربرق ناگهاني و زودگذر الهام ديده است وشعر خود را سروده است.
غزل حافظ در آغازروي كار آمدن امير مبارزالدين محمد معروف به «شاه شيخ»وآغاز دوران تاخت وتازپاسداران و مامورين دستگاه ولايت فقيه وشدت گرفتن امر به معروف و نهي از منكروگردن زدن ها و به دار كشيدنها سروده شده است.انهم در حالي كه ايران اندكي قبل در دوران مغول به خون كشيده شده و ميرود كه دوراني ديگر از سيلابهاي خون وكشتار را در دوران تيمور بگذراند. در چنين حال و هوايي حافظ سپهر مدور فراز سر خود راچون پرويزني ــ غربالي ــ ميبيندكه در حال الك كردن استخوان ريزه ها و تاج هاي خرد شده شاهان است. بايد براي درك انديشه حافظ از اين مقوله تمام غزل را خواند.
تلقي خيام فيلسوف و رياضي دان نيز شبيه تلقي حافظ وبا بار بيشتر و قويتر و البته اندكي تاريك تر فلسفي ست. نگاه تاريخي سيف فرغاني عارف شاعر و آزاده كه مثل بسياري از عارفان ايراني براي«مردم»و«خلق»تقدسي فلسفي قايلند در پرتو خشم و نفرت از جنايات مغولان روشن تر است.
هر چهار مثال عليرغم سايه روشن هايي كه بر آنها افتاده و حال و هواي سرايندگانشان رابيان ميكند ، نمونه هايي از ادراك شاعران مورد نظر را از تاريخ بيان و به ذهن ما منتقل ميكنند.ادراك شاعران ياد شده تنها در حيطه تاريخ جولان نكرده است بلكه راه به فلسفه برده است وبي اختيارذهن و ضمير را به مقوله «زمان»و«گذر»و«تغيير»و«ناپايداري حوادث» متوجه ميكند.هيچكدام از شاعران ياد شده ادعاي دانش تاريخ را نداشته اند ولي احساسي را كه با شعر خود منتقل ميكنند، عصاره و تقطير شده همان احساسي ست، يا بهتر است گفته شود نمونه اي از همان احساسي ست كه مثلا در پايان اثر چند هزار صفحه اي ويل دورانت ــ تاريخ تمدن ــ يا اثر عظيم محمد ابن جرير طبري ــ تاريخ طبري ــ ، يا كتابهايي كه به تفسير و تحليل تاريخ و فلسفه آن پرداخته اند در خود زنده ميابيم.تفاوت در نحوه ارائه است ، محقق و تاريخدان با سالها تحقيق وبه كار گرفتن ضمير خود آگاه خود جلو ميرود و به زمزمه با گذشته ميپردازد وشاعران ياد شده از درون ضمير نا خود آگاه خود و در حاليكه زمزمه هايشان با نوري فسفري در تاريكي ميدرخشد از ادراك تاريخي خود سخن ميگويند. آيا ميتوان گفت اين ادراكات زاييده معجزه است و شعرهايي با اين ظرفيت و عمق ازخلا زاييده شده است و اين شاعران چون رسولي امي كه با مبدائي ناپيدا در ارتباط است ، در ارتباط با منبعي فرا انساني به اين ادراكات رسيده اند. جواب منفي ست زيرا نه در مقوله ادراكات تاريخي و و فلسفي ، بلكه در ساير زمينه ها نيز با چنين مشكلي روبرو خواهيم شد، اما حقيقت چيست؟ در همين جا ميتوانيم بالهاي شعر را ببينيم.
***
حقيقت اين است كه براي سرودن ، براي آنكه شعر بالهاي نيرومندي براي پرواز داشته باشد بايد بسيار خواند و تجربه كرد و دانست.بالهاي نيرومند پرواز بايد از هزاران پرپوشيده شود تا شعر بتواند از زمين كنده شود و به ارتفاع مناسب برسد. زندگي برخي از بزرگترين شاعران با غبارهاي زنان و در ابهام پوشيده شده است و ما نميدانيم انها از چه مراحلي گذشته اند و چه تجاربي را آموخته اند، ولي در باره بسياري از شاعران زندگانيشان در روشني قرار دارد و مشخص است كه آنان از برجسته ترين آگاهان و دانشمندان زمان خويش بوده اند. در گذشته لقب «حكيم» كه با نام شاعراني چون فردوسي و خيام و ناصر خسرو و سنايي و... همراه بود گوياي احاطه آنان به دايره اي از علوم متداول زمانشان بود
یاداشت اول نقطه مركزي در يك شعر
ياداشت دوم (بخش اول ) سرودهاي ِاينانا وحرفي درباب كهنه يا نو
ياداشت دوم(بخش دوم) سرودهاي اينانا»وحرفي در باب كهنه يا نو
ياداشت سوم برخي غمهاي شاعران ،وغمهاي شعر
یاداشت چهارم بال هاي شعر،افق هاولحظه ادراك
...گرامي
با سلام الان دو سه ساعت بعد از تلفن تو و حوالي ساعت پنج صبح است كه تايپ يكي از ياداشت هاي خودم را تمام كرده ام ، اينها حدود بيست تايي هستند كه به صورت نوك ها يي براي صحبت تلويزيوني جسته و گريخته آماده كرده ام وحالا يكي يكي بازنويس ميكنم و كم كم ميفرستم براي شما. من اساسا در كار هاي خودم روي موضوعات زنده كوك شده ام، يعني كار بايد به درد گوشه اي از زندگي بخورد و في الواقع حالا ديگربسيار به سختي ميتوانم بنويسم و بسرايم چون تعهد جدي ، به معناي نه صرفا اجتماعي و سياسي ، ــ كه مفيد و محترم است ــ،بلكه به معناي گسترده تر و انساني و استراتژيك شعري كه بيايد ، به هر مقدار ، انگيزه هاي كاذب نوشتن كه پتانسيل زيادي هم ايجاد ميكنند ميروند و با انگيزه جدي هم كار نوشتن همان است كه عين القضات شهيد در تمهيداتش فرموده « نبيني كه دست را تهمت كاتبي هست و از مكتوب خبر نه...» در هر حال من چيزهايي ميفرستم خودتان بخوانيد في الواقع اگر بدرد زندگي و كارتان ميخورد و مشكلي حل ميكند استفاده كنيد وگر نه كه كنارش بگذاريد . ميداني كه در تصحيحات واقعي مشكلي ندارم خودت اگر ايرادي به نظرت ميرسد از درستش كن حميد هم از نظر موضو عات تخصصي قضيه اگر حال و حوصله داشته باشد ميتواند حك و اصلاح كند . . در ضمن براي چاپ شعرهاي خوب شما امكان في الواقع زيادي داريد نشريه از شماره اول تا حالا گنجينه اي است با صدها شعر و سرود از چاپ نيم بيشتر آنها حد اقل ده سال گذشته . هيچ شعر خوبي يكبار مصرف نيست و جوانان بيست ، بيست و پنج ساله الان مطمئن باشيد نود در صد آنها را نخوانده اند ، بهترين ها را انتخاب كرده و نه به عنوان پوشال و تزيين بلكه به عنوان « شعر » هنر مادر ، و انسان ساز و شورشگر استفاده كنيد ، دهها منبع ديگر هم هست جه كلاسيك و چه منابع جهاني و ادبيات جهان بدون تعارف من فكر ميكنم مشكل قضيه شعر و ضعف در اين باره بر سر نگاه به قضيه است ، يعني هنوز اين باور وجود ندارد كه شعر و هنر و ادبيات بالاستقلال كاري ميتواند بكند و اگر چه در بسياري موارد در خدمت انقلاب است ولي زايده انقلاب نيست و خود جهانيست كه در آن بسياري چيزها براي آموختن وجود دارد و ميشود از آن كمك گرفت و با شناختن اين جهان هر چه بيشتر در خدمت انقلاب از آن سود برد . اسماعيل 11 دسامبر 1999
توضيح:
ياداشت هايي كه از اين به بعد گاه وبي گاه خواهيد خواند ، در وجه غالب در باره
شعر ، دنياي شعر و مقولات مربوط به اين دنياست . آن چه در اين ياداشت ها ميخوانيد حاصل تجربه اي عملي طي سي سال سپري شده ــ تقريبا ــ و تجربه هاي ذهني با استفاده آز آثار بسياري از شاعران و نويسندگاني بوده كه به من در شناخت دنياي شعر كمك كرده اند . اين ياداشتها نه كامل است و نه مرتب، كامل نيست به اين دليل كه هر يك از مباحث ميبايست بسيار بيشتر از اين مورد بررسي قرار بگيرد كه فرصت و امكان آن نيست . مرتب نيست كه در اين ياداشت ها از پله نخست شروع نكرده ام تا سر انجام به پله آخر برسم ، و مگر پله آخري و جود دارد. هر ياداشت مستقل است و در عين حال كم و بيش با ساير ياداشت ها در ارتباط . در اين ياداشت ها بيشتر موضوعات يا نكاتي براي من مهم بوده است كه فكر ميكنم ضروري ترند ، و آرزويم اين است كه مجموع اين ها ، تا جايي كه ادامه پيدا ميكنند روشنايي مناسبي بر گوشه هايي از دنياي شعر بياندازند و درصرفا حيطه مسايل تئوريك باقي نمانند و به كار زندگي بيايند .
ياداشت اول
نقطه مركزي در يك شعر
نقطه مركزي در يك شعركجاست؟ شايد قبل از اين لازم باشد بدانيم اساسا نقطه مركزي چيست و اساساتعريف خود شعر چيست و چيزهايي از اين قبيل كه ميتواند مدتهاي مديد اوقات ما را به خود اختصاص بدهد و باعث و باني بحث هاي دور و دراز بشود . عجالتا از اين بحث ها ميگذريم و به همان شناختي كه از شعر و مسايل مربوط به آن داريم كفايت ميكنيم و فقط به يك سئوال پاسخ ميدهيم. نقطه مركزي شعرجايي است كه خود شاعرايستاده است ، جايي كه قلب شعر ميتپد ،و جايي كه در پرتوهاي آن ميشود تصويرپيام اصلي را ديد. من فكر ميكنم كه در ساير اشكال آفرينش هاي هنري و ادبي هم ،مثل داستان ، نمايشنامه ،نقاشي وحتي موسيقي ميتوان در نقطه مركزي هنرمند و اصلي ترين پيام او را باز يافت .
البته اين اشارات مختصر موقعي قابل اعتناست كه شعر ومقوله شعر براي ما به عنوان شاعر ، يا خواننده شعر كاري جدي باشد ، و آن طور كه خيلي ها فكر ميكنند ، كار شعر را كاري تفريحي ، يا تزييني ،يا صرفا تبليغي ندانيم
و شعر را آنطور كه از كلمه اش در فرهنگ و ادب خودمان بر مي آيد زاييده شعور و ادراك و يا آن طور كه از كلمه شعر در فرهنگ و ادب غرب بر مي آيد زاييده قدرت و توانايي بدانيم و براي كار شعر و شاعري نقش و مسئو ليتي قايل باشيم . فرض ميكنيم كه اين چنين است وشاعران مورد نظر ما امثال فردوسي و حافظ و نيما هستند . امادر نقطه مركزي شعرهاي اين ها يا شماري از شعرهاي اين شاعران چه چيز هايي و جود دارد تا با كمك شان بتوانيم به تعريفي مناسب برسيم.
شايد در مورد فردوسي به دليل آنكه تمام عمر خود را صرف يك منظومه كرد راحت تر بتوان به نقطه مركزي و جايي كه خود او ايستاده نگريست ولي در مورد كسي چون حافظ اين كار ساده نيست و اگر چه ميتوان در مركز ديوان او ايستاد و حرف اصلي او را شنيد ، ولي حافظ مثلا در هر غزل خود گاه نقطه اي مركزي و متفاوت با ساير غزلهايش دارد ، يعني يك ادراك جديد .مثل اينكه حرف اصلي همين جاست .
نقطه مركزي يك شعر جايي ست كه شاعرادراك خود را از آنچه كه در باره آن حرف ميزند نشان ميدهد . روشن تر اگربخواهيم دنبال قضيه را بگيريم بايد گفت نقطه مركزي يك شعر جايي است كه شاعر ادراك خاص و شخصي خود را بر پايه يك كشف از مسئله ومقوله مورد نظرش مثلا، طبيعي ، اجتماعي ، عاشقانه ، سياسي ، فلسفي ،ديني ، ملي و... نشان ميدهد . در همين جاست كه يكي از راهبندهاي اصلي كه مانع ورود انواع و اقسام شعرها و در برخي موارد اساسا مانع ورود برخي اشخاص به نام شاعر ، به سرزمين شعر ميشود خود را نشان ميدهد . در همين جاست كه نميتوان با تسلط به انواع و اقسام فنون شعري حتي ،و داشتن چندين دفتر و ديوان وارد قلمرو شعر شد ، ونيز همين جاست كه پس از مدتها كار شعر، به طور جدي ما را به فكر واميدارد كه حرف ما و كشف ما و ادراك ما چيست ؟ آيا حرفي براي گفتن داريم ؟ .
بايد توجه كردكه في الواقع و اگر چه مقوله شكل و محتوي در يك كار هنري وحدت ارگانيك دارند و درست مثل ميوه اي كه بر درخت ،شكل و محتوي با هم جلو ميايند ،ميرسند و كامل ميشوند، ولي تمام قضاياي مربوط به علوم و فنون شعرووجود يا عدم آن هابعد از اين نقطه مورد پيدا ميكنند ، يعني بعد از اين كشف و درك و حرفي براي گفتن داشتن .
بنام شعر، دفترها و ديوانهاي متعددي به وجود آمده . ديوانهايي هستند كه بدون تعارف در تمام آنها يك كشف و ادراك بدرد بخوروجود ندارد ، اكثرا توسط آدمهاي كم هوش وبازي خسته كننده با فنون عروض و قافيه به وجود آمده اندو بيشتر در قفسه كتابخانه ها شبيه يك خشت اند تا يك كتاب شعر، و ديوانهايي هست گاهي اوقات كم ورق ، ولي با لايه ها و درونه ها و رنگ ها و آهنگ هاي متفاوت و هواها و فضاهايي مناسب براي تنفس انديشه و احساس،كه ميشود با آنها زندگي را در زواياي مختلف فهميد. ديوانهايي كه زنده اند .مثال ها زيادند ولي من براي جلوگيري از طول كلام از قاب كوچكي به قطع ده سانتيمتردرشش سانتيمتر كه روي ميز تحرير من قرار دارد كمك ميگيرم . داخل اين قاب به خط خوش نستعليق يك بيت از صائب روي كاغذ براقي نوشته شده :
طبعي بهم رسان كه بسازي به عالمي
يا همتي كه از سر عالم توان گذشت
من بارها به اين بيت فكر كرده ام ،اين شعر را اگر قطعه قطعه بكنيم فقط يك مشت كلمات كاملا عادي وچند تا حرف ربط به دست خواهيم آورد . ولي صائب اين كلمات پيش پا افتاده و بي طراوت را طوري به هم وصل كرده كه يك مرتبه مارا به قلمروي ديگر ميبرند. شايد اين خاصيت وزن و قافيه است ؟ نه ، اين وزن را بسياري ديگر هم به كار گرفته اند، و بحث بر سر وزن و قافيه نيست ، من فكر ميكنم احتياجي نيست به مثلا قا آني و قدرت هاي تكنيكي در شعر او اشاره كنم و ترجيح ميدهم از ديوان اشعار بنيانگذار حكومت ملايان استفاده كنم . در غزل معروف خميني « من به خال لبت اي يار گرفتار شدم » هيچ اشكال عروضي و جود ندارد قافيه ها ، رديف ها و هسته وزني بي نقص اند و عليرغم اندكي خنده دار بودن تصوير كه نشان ميدهد شاعر از مجموع خالهاي موجود در جغرافياي يار به خال لب او گرفتار شده است ،ميتوان گفت ، كار موفق است . ونيزميتوان گفت در نقطه مركزي اين شعر هيچ ادراك و كشف نوي وجود ندارد الا اينكه خميني ادراكي ساييده شده و هزاران بار كشف شده توسط انواع و اقسام شاعران ريز ودرشت را دوباره كشف كرده و دوباره باز نويسي كرده است و ياد نيما گرامي باد كه با تلاش بزرگ خود از جمله موفق شد گله هايي از اين نوع شاعران راكه دست از كپي كردن شعرهاي همديگر و خال لب بر نميداشتند متواري كند.
حال به آن سوي طيف برويم و همين سوژه خال را كه تا زمان حافظ هزاران بار سروده شده است در غزل شورشي و تكان دهنده اش با مطلع « دلم رميده لولي وشيست شور انگيز» در كشف مجدد حافظ باز خواني كنيم :
خيال خال تو باخود به خاك خواهم برد
كه تا زخال تو خاكم شود عبير آميز
فرشته عشق نداند كه چيست اي ساقي
بخواه جام و گلابي به خاك آدم ريز
و پس از خواندن و ادراك اين غزل كه في الواقع مارامبهوت و ساكت و خيره شده بر افقي كه صاعقه هاي ادراك عشق ،شورش عليه ارتجاع و بزرگداشت مقام انسان، ميدرخشند ،برجاي ميگذارد ، معني كشف در شعررا احساس خواهيم كرد و تفاوت آن را با تكرار مفاهيم كهنه خواهيم دانست .
اما بر گردم به همان بيت ساده اي كه در داخل قاب كوچك جا دارد .در اين بيت نيزصائب در ميان ادراك و كشف خودش ايستاده است ، در ميان حرف اصلي اش . من هر بار به اين بيت نگاه ميكنم ، نميدانم چرابلافاصله به آسماني آبي و روشن فكر ميكنم ، يا بهتر بگويم آسماني وسيع را ميبينم كه عقابي تيز بال و قدرتمند و مهربان در اوجهاي آن ميگذرد و جهاني را زير بالهاي خود تجربه ميكند، بارها بدون آنكه بخواهم ،فكر كرده ام صائب چقدر بايد آموخته باشد و چقدر بايد تجربه كرده باشد وچقدر بايد اين تجربه به صورت تقطير شده در اختيار شاعرانگي او و به قول خودش قوه شاعره اش قرارداشته باشد تا از چند كلمه كه از صبح تا شب تمام مردم و از جمله كاسب سر گذر او از آنها استفاده ميكنند چيزي را پديد آورد كه پس از قرنها ، احساس امنيت و شجاعت و وارستگي و گستردگي ايجاد كند، يعني من فرضي را در سايه ادراك خودقرار دهد و موجب بشود كه من همواره دوستي طبيعي واحترام جدي به صائب را به طور زنده با فاصله هفت قرن در خوداحساس كنم ، و نيزپس از سالها سرودن گاه كه ميخواهم چيزي بسرايم جدي بودن كار شعر را حس كنم و از خود بپرسم آيا براي اين شعربه اندازه كافي تجربه و ادراك دارم ؟ آيا اين تجربه و ادراك مرا به كشفي نو رسانده است ؟ آيا نقطه مركزي شعري كه ميخواهم بسرايم تهي نيست ؟ آيا در هنگام سرودن آن احساس و صف ناپذير آزادي و سركشي قدرتمند وگرم را در خود احساس ميكنم ، احساس بي مرگي ، رهايي و در آميختن با آنچه كه در باره آن فكر ميكنم ؟ آيا از اين شعر در اين لحظه و در آينده ميتوانم دفاع بكنم ؟و آيااين شعر ميتواند به من به عنوان اولين خواننده آن در زاويه اي از زندگي كمك بكند يا نه ؟ ، اگر جوابها مثبت باشد شروع به نوشتن خواهم كرد و اگر نه ، قلم و كاغذ را به كناري ميگذارم و به خواندن شعري از ديگراني كه اينچنين سروده اند اكتفا ميكنم تا زمان واقعي سرودن فرا برسد .
ياداشت دوم (بخش اول )
سرودهاي ِاينانا وحرفي درباب كهنه يا نو
چه شيرين است
همسايگي ِ دست در دست
وچه شيرين تر
همسايگي قلب باقلب ...
اين شعر ،يا درحقيقت اين چهار سطر از يك شعربلند ،از كيست ؟ كسي كه با دنياي شعر آشنايي داشته باشد در نخستين تلاش خود ، باشناخت مقوله زبان ،به سوي آن قلمرو از دنياي شعر ميرود كه گردشگاه شاعراني چون الوار، پاز،نرودا،وبيشترلوركا شاعر بزرگ اسپانياست كه نرمش و لطافت و سادگي و تقريبادست نيافتني زبانش در اين شعر خود را نشان ميدهد .
هرچهاراين شاعران وهمتايان آنان ـ شاعران سورئاليست ـ در قرن بيستم زندگي كرده اند ولي شاعري كه اين شعر را سروده است تقريباچهارهزاروپانصد سال قبل از شاعران بزرگي كه ازآنان ياد شد،درسرزمين سومر زندگي ميكرده است.اين شعر بخشي از يكي از سرودهاي عاشقانهء مذهبي و آئينيِ شهر كهن «اروك» ودرباره«اينانا»شهبانوي آسمان،ستاره سپيده دم وشامگاه، خدابانوي عشق وباروري و حامي شهر «اروك»، و«دوموزي» شاه ـ شبان و پهلوان افسانه اي ادبيات سومري درشهر« اروك»است.*
سرودهايي كه در باره «اينانا» بر الواح گلي نوشته شده اندوچهل وچهار قرن بعد كشف و بازخواني شده اند ونه تنها از نظر زيبايي هاي شعري ،بلكه از نظرشناخت دوران مادر سالاري قابل تاملندمنحصربه يك سرود نيستند. دريكي ديگرازمجموعه هايي كه در باره «اينانا» سروده شده «سرودهاي هفتگانه ستايش در باره بانوي آسماني» ، در سرود دوم ،تصوير رزمجوي اين خدا بانو را در چنان كلماتي از شعرباز ميابيم كه حيرت را برمي انگيزد:
...اينانا
چه كسي ميتواند قلب داغدارت راآرامش دهد
تابناك ميشوي
چون شعله اي خروشان بربلندِ آسمان،
پاره هاي آتش را بر زمين ميريزي
فرياد خروشانت
چرخان چون باد قدرتمند جنوب
قلب كوهها را تكه تكه ميكند
آسمان و زمين ميلرزند...
نافرمانان رالگد مال ميكني
بانوي مقدس
چه كسي قلب داغدار ترا آرام ميكند...
ادامه سرود دوم از نيايش هاي هفتگانه نيززيبا و پر شوراست و اگر تا به حال نميدانستيم كه اين شعر از مجموعه سرودهاي «اينانا»ست علي القاعده، يادر كتاب شعري چون« اسپانيا در قلب ما» اثر نرودا ، و آنجا كه به سوگ دهانهاي خرد شده كودكان شير خوار وشير و خون لگد مال شده مادران وستايش زنان شجاع اسپانيا در زير پوتين هاي سربازان و افسران فاشيست ژنرال فرانكواشاره ميكند، بدنبال آن ميگشتيم ويادركشوري شبيه به ايران كنوني تحت حاكميت آخوندهاوسرگذشت زناني كه طي بيست سال گذشته آماج انواع فشارها و رنجهاوبي احترامي هاي زاييده تفكر و عمل آخوندها بوده اند،سراينده معترض و خشمگين آن را دنبال ميكرديم.
حال با مدد «اينانا» و سرودهاي كهن سال اوبرمقوله كهنه و نودر شعرنوري مناسب بياندازيم ،شايد بتوانيم اززاويه اي متفاوت بازواياي معمول وبحث انگيز، كهنه و نو را باز ببينيم .
به طور معمول وقتي از شعركهن سخن ميگوييم،باتوجه به مقوله زمان ومفهومي كه درواژه كهن قابل لمس و احساس است از لحاظ زماني شعرهايي را در نظر مياوريم كه درايران ، به طور عام قبل از مشروطيت وبه طور خاص قبل ازنيما وجود داشته اند. همراه با اين، مقوله قالبها ، وزنها، مسايل مربوط به عروض و قافيه و بديع و سبك هاي خراساني وعراقي و هندي ، و جهان غزل و قصيده و رباعي و دوبيتي وامثال اينهابه ذهن ميزند . در خارج از ايران نيزبا تفاوت هايي از نظر زمان وتكنيك و عروض وسبك حكايت همين است .
در زمينه شعر نو در ايران با تصويرنيما و كار اودرشكستن هسته وزني و آزاد كردن اوزان از قيد و بندمساوي بودن باهم ، و آزادي در استفاده كردن يا نكردن از قافيه و رديف شروع ميكنيم و در ادامه راه به شعر سپيد و به طور كامل رهااز وزن وقافيه و امثال اينها ميبريم .
ولي حكايت شعر كهن و نواگر چه از زاويه اي اينهاهم هست ولي تنها اين مسائل و در محتوي اين نيست .درآغازنيز،به عمد ،نه بر شعري از خيام يا حافظ يا بيدل دهلوي يا شاعران برجسته اروپا در قرون وسطي ،بلكه بر يكي از كهن ترين سروده هاي فرهنگ و ادبيات سومري هاـ پديد آورندگان كهن ترين فرهنگ بشري ـ وهمسايه ديوار به ديوارايراني كه در روزگاران بعد پديد آمددرنگ شد تابر تفاوت كهنه و نودر محتواتاكيدبشود و اما اندكي بيشتر در اين باره .
***
تاكيد بر شكستن وزن و قافيه و تفاوت اساسي فرم در شعركهن و نوواقعيست. يكي از كارهاي مهم نيمايوشيج و همراهان اونيز ، ايجاد عروض و قافيه اي نو وشايسته شعر نوين با استفاده ازامكانات شعرقديم بود. نيما با اين كار ضربه اي اساسي بر دكان ناظماني وارد آوردكه با كمك عروض و قافيه ،بر ارقام و آمار كساني كه موسوم به شاعر بودند ميافزودندودر عين حال بر بسترحركت شعرسدهاي گوناگون ايجاد كرده وفضاي تنفسي شعر رامحدود كرده بودند.
ولي كار اساسي نيما را در محتوا ي كارو نگاه خاص اوبه شعر بايد ديد ـ به اين مقوله در ادامه همين ياداشت ها پرداخته خواهد شد ـ ،بدون توجه به مقوله محتوا و نگاه در شعرنو،ميتوان پس از مدت زماني نه چندان دراز در عروض نيمايي و سرانجام در شعر سپيد به همان بيماري آزار دهنده قديمي شعركهنه دچار شد . در اين زمينه خوشبختانه ـ يا بدبختانه ـ نمونه ها در بيست سال اخير كم نيست .كافيست انواع و اقسام روزنامه هاي حكومتي و نيمه حكومتي و يا بشدت حكومتي ـ نشريات مربوط به سپاه ، بسيج و كميته ها را ورق بزنيم، در كنار انواع غزلها و قصيده ها و دوبيتي ها وديگر شعرهاي روزگار گذشته ،شاهد انواع و اقسام شعرهايي خواهيم بود كه در كادر عروض نيمايي وشعر سپيد سروده شده اند و از بسياري از اين شعرهاي سروده شده با عروض نو و گاه مدرن چنان بوي ناخوشايندي از كهنگي واگربدون تعارف گفته شود،تعفن
به مشام ميزند كه تنها براي سرايندگان آنها ونيز شنوندگاني كه در مراسم شعر خواني به مناسبت انواع و اقسام «دهه»ها و بزرگداشت«امام راحل» و« يادواره جنگ» و امثالهم حضور به هم ميرسانند واحتمالا در آينده براي روانشناساني كه ميخواهند آناتومي انديشه وهنرشاعران حزب اللهي و حكومتي رابررسي كنند قابل تحمل است.
ادامه دارد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* «اينانا »خدا بانوي بزرگ سومر بعدها در دوران اكدي ها وآشوري ها و بابلي ها ودر فرهنگ سامي به «ايشتار»يا «عشتار»تغيير نام داد بنابرروايات اساطيري«دوموزي»شاه ـ پهلوان افسانه اي مظهر روييدني هاست و بنا بر روايات تاريخي به دست آمده «دوموزي» از پادشاهان سومري بوده كه حدود سالهاي 2700 قبل از ميلاد بر شهر « اروك» حكومت ميكرده است . براي افزون كردن قدرت پادشاهان سومر و شريك شدن آنان در قدرت و جاودانگي خداـ بانوها ،در سومر قديم هر پادشاه به طور سمبليك باخدا ـ بانوي بزرگ ازدواج ميكرد تا در قدرت ريشه داروكهن مادر سالاري سهمي داشته باشد. ادامه اين حكايت با دوران مرد سالاري وتغيير الهه هاي زن به خدايان مرد پايان يافت .يكي از قطعات بسيار زيباي سرود «اينانا»زاييده ازدواج سمبليك پادشاه « اروك» با اوست. « دوموزي»اساطيري در فرهنگ سامي كهن تبديل به «تموز» گرديد و به فرهنگ و ادبيات عبري راه يافت و در نام و هيئت «آدونيس» به زمره شخصيت هاي اساطيري يوناني و اروپايي پيوست .
ياداشت دوم(بخش دوم)
سرودهاي اينانا»وحرفي در باب كهنه يا نو
بانوي بامداد
شادي آسمان، زيبايي آن
وقتي كه خفتگان
آخرين ذرات خواب شهد آلود را
درخوابگاهها مي مكند
توآشكار ميشوي
درخشان چون پرتوهاي روز
وزندگي به جنبش ميايد
وخفتگان بر بامها
و در زير سايه هاي سقف ها،
وتمام مردم «سومر»
دل خود را به تو ميسپارند
و زيبايي ترا ستايش ميكنند ...
اينانا
بانوي ما درميان رؤياهاي شهد آلودش
از آسمان به ما مينگرد،
اينانا ! نورافشان!
با پيراهن سپيده دم
بانوي من! خوشايند زمين
گرامي در ترانه هاي ما...*
بي شك ،عروض قديم ،بديع وقافيه،دقايق و ريزه كاري هاي شعر كهن ايران،وزن هاي شعر كهن،تكنيك هاي خاص برخي شاعران دنيايي دشواررادر برابرما به تماشا ميگذارد،آن چنانكه گاهي اوقات باعث ميشود با خود فكر كنيم، كه اين همه اختراع شده است تا شاعران با به كار بستن اين دقايق مراتب فضل!خود را نشان دهند و نگذارند ديگران راحت به قلمرو آنان وارد شوند، با اين همه اين حقيقت نيز وجود داردكه تمام مشكلات ودست و پاگيري ها ودقايق وظرايفِ دربرخي از اوقات درخشان عروض وبديع وقافيه قديم نتوانسته است از تاثيرجادويي شعرهاي حافظ، خيام و مولوي وفردوسي و نظامي و امثال آنهابكاهد .آنان آنچه را كه ميخواسته اند از دنياي ناپيداي احساس به جهان كلمات انتقال داده و كما بيش در دسترس ما قرار داده اند.
در بسياري از اوقات نكات مربوط به دنياي فني و تكنيكي شعر قديم چنان زنده و شاداب و با رنگ و آهنگي طبيعي در شعر نشسته است كه بر شدت تاثير آنها افزوده است .
ازسوي ديگرتمام عروض ،و بدايع شعر نو و تمام تكنيك ها و ظرافت هاي سهل وممتنع شعر سپيد ، جدا از محتواي زنده و روشن و پاكيزه ايكه در درون آنها ميبايست قرار گيردلباسيست زيبا بر تن موجودي بي جان كه نميتوان با اين لباس او رادر اجتماع زندگان قابل پذيرفتن نمود .
شايدبا اشاره اي كه به شاعران و نشريات حكومتي شد ،به نظر برسد كه بحث در باره محتواي گرايي ومقولات سياسي و انقلابي و مبارزاتي در شعر ،و امثال اينهاست . به طور خاص در حكومتي چون حكومت آخوندهااين مقوله نيز قابل اهميت و توجه است ولي تاكيد در اين نقطه عام تر از اين مقولات است.
فارغ از علاقه يابيزاري ما ازدنياي فني و تكنيكي شعر كهن ،فرم هاي كهن در ايران نيز مانند ديگر نقاط جهان حاصل كار طولاني بسياري از استادان برجسته شعرونيز موسيقي ـ با توجه به پيوند قوي موسيقي و شعر كهن ـ است .اين دنياي فني و تكنيكي،ابتدا در درون شعرها ، وذره ذره ،خود را نشان داده است وبعدها از درون شعرها و ترانه ها بيرون كشيده شده اند و دسته بندي و نامگذاري شده اند و تدوين وتنظيم گرديده اند .
اگر اين آثار تدوين شده بعدها و طي ساليان متمادي مورد سوءاستفاده قرار گرفته و موجب شده با كمك اين تكنيك ها عده زيادي به جاي كشف و خلق شعروتوجه به مقوله احساس وادراك ، وتعهد نسبت به ارزش احساسات خوانند گانشان ،وتلاش براي بر انگيختن حساسيت هاي آنهانسبت به مسايل مورد نظر،به پيچ و مهره كردن كلمات به يكديگر ـ بر اساس وزنهاي عروضي ـ بپردازند و در انتهاي هر بيت منگوله هاو زنگوله هاي رنگين و پر سروصدايي به نام قافيه و رديف بياويزند وبافنون عجيب و غريبي كه بعدها به عروض شعر كهن افزوده شد باعث اعجاب آدم هاي ساده دل بشوند تقصيري متوجه شاعران بزرگ كهن نيست و عروض كهن گناهي ندارد.
هنوز هم وزن ها و تكنيك هاي بسياري ازغزلهاي حافظ با نرمش نسيم نوازشگري كه نيمه شبي بر چهره رهنوردي تنها ميوزد و در گوش او زمزمه اي سر ميكند در پيوند است.هنوز هم حركات يك مست رقصان بر سر بازار و ضربات خروشان دهل در تكرار هسته وزني «فعلاتن» در « منم آن مست دهل زن كه شدم بر سر ميدان/دهل خويش چو پرچم به سر نيزه ببستم» در شعر مولوي زنده است و هنوز هم انتخاب ريتم تند وزن شاهنامه براي يك اثر رزمي و وزن ملايم مثنوي مولوي به عنوان موسيقي شعربراي يك اثر فلسفي و عارفانه وانتخاب هوشيارانه و دقيق نظامي براي سرودن قصه هايش قابل تامل است .
مقصود دفاع بي قيد و شرط از شعر كهن نيست ولي فرمهاي كهن در شعر نيمايي به اين دليل در هم شكست كه پيكره درون اين فرمها ـ جهان نو،حرف نوو محتوي نوـ در لباس قديمي نميگنجيد. در حقيقت تمثيل لباس در رابطه با كار نيما ضعيف است ،بايد گفت پوسته ، يا پوستي جديد بروجودي جديد روييدواين وجود جديدبا بدور ريختن كهنگي ها و فرسودگيها ، همان كهنگي ها و فرسودگي هايي كه سوء استفاده گران از فنون شعربه وجود آورده بودندتمام ارزشهاي كهن ـ و نه كهنه ـ را ارج نهاد ودر خود حفظ كردوبر همان پايه هاي كهن استوار شد.
براي ادراك روشنتر از اين مساله بايد تاكيد كرد كه ميان «كهنه بودن»و«كهن بودن» تفاوت بسيار است .كوهها و اقيانوسها ، دشت ها، ماه درخشان و خورشيد زندگي بخش كهن اند ولي كهنه نيستند .«پرومته» اثر «اِشيل» و«ايلياد واديسه»اثر«همر»، «كمدي الهي»اثر «دانته»،« دن كيشوت»اثر «سروانتس»و بسياري از قابل تامل ترين آثاردر زمينه شعر يا قصه روزگاري دراز را پشت سر گذاشته اندوكهنسالند ولي هنوزسرشار تازگي اندوجهان نو وحرف نو آنها باقيست ودر آثارنو قابل استفاده و تكرارند.شايد يك مثال براي اينكه به ما كمك كند فقط در فرم ها به دنبال كهنه و نو نگرديم در اينجا مناسب باشد.به عنوان موضوع مقوله مرگ را به عنوان يكي ازكهن ترين موضوعات مورد تامل درمذهب ،فلسفه،ادبيات و روانشناسي انتخاب ميكنيم.
درلوح يازدهم از الواح دوازده گانه كهن ترين حماسه تراژيك مكتوب انسان «گيل گامش »كه منجمله حاوي نخستين تلقي انسانها از مرگ است ميخوانيم:
چون خورشيد نوزادي رادرود ميفرستد
سرنوشت نصيب او را مقدر ميكند
آه كه قابل شماره اند روزهاي زندگي
وبي پايانند روزهاي مرگ
«گيل گامش » كه ازقصه هاي كهن سومري ها و اكدي هاست وقدمت آن به همان دوران «اينا نا» ميرسد سرانجام در سال 1849در كاوشهاي باستانشناسان توسط اوستن هنري لاياردر محل نينواي قديم و در كتابخانه بزرگ الواح گلي آشور بانيپال ( ششم قبل از ميلاد) بدست آمد و توسط جرج اسميت خوانده شد. پس از گذر زمانهاي متوالي ميبينيم تلقي «گيل گامش»پهلوان افسانه اي وپادشاه اروك كه در گريز از مرگ در جستجوي جاودانگي ست رنگ كهنگي نپذيرفته است وحماسه تراژيك« گيل گامش »نو است.مرگ وابهام و تاريكي و راز آلود بودن مساله مورد نظر « گيل گامش»به عنوان موضوعي كه ذهن را مشغول ميدارد وچه در حيطه فلسفه و مذهب وچه در قلمرو شعر و داستان و...قابل فكر و تامل است رنگ كهنگي نپذيرفته است.چند هزاره بعدخيام در زمره تابلوهاي تاريك يا روشن خود ما را به گوشه ديگري ازهمان وادي قابل تامل ميبرد:
بازي بودم پريده از عالم راز
شايد كه برم ره از نشيبي به فراز
اينجا چو نيافتم كسي محرم راز
زآن در كه درآمدم برون رفتم باز
وحدود سه قرن پس ازخيام با حافظ ميتوان زمزمه كرد:
خيز و در كاسه زر آب طربناك انداز
پيشتر زآنكه شود كاسه سر خاك انداز
عاقبت منزل ما وادي خاموشانست
حاليا غلغله در گنبد افلاك انداز...
ملك اين مزرعه داني كه ثباتي ندهد
آتشي از جگر جام در املاك انداز
وهفت قرن پس از حافظ ،شاملوباكوبه زدن بر در بي دربان يكي از عميق ترين شعرهاي قابل فكر و تاملش را در هستي شناسي مقوله نيستي خلق ميكندودرگوشه ديگري از دنيا «سيمون دو بوار» بااثرعميق و درخشانش رمان فلسفي«همه ميميرند»وتلاشي غبطه برانگيزدر شناخت هستي نيستي موجب ميشود در پايان كتاب با آرامشي عميق زير لب زمزمه كنيم بدون مرگ جريان زندگي وجود نخواهد داشت وبراي هر روز زندگي كردن بايد يك روز مرد و مرگ و زندگي دو روي تفكيك ناپذيرسكه حياتند.
در باره مقوله مرگ به عنوان يكي از كهن ترين ، شايد كهن ترين موضوع مورد تامل انسان از كهن ترين ايام تا روزگار معاصرمثال زده شد تا مرز ميان كهنه و كهن در روشنايي قرار بگيرد، بر گرديم به شعر ،در تمام شعرها چه آنكه با خط ميخي بر الواح كتابخانه پادشاه معروف بابل نوشته شده و تابع قوانين نظم و نثر روزگار خودش بوده، چه در شعرهاي حافظ و خيام با عروض شعر كهن و چه در شعرشاملويا رمان دو بوارنشاني از كهنگي و جود ندارد.كهنه هاو مندرس ها آنهايي هستندكه كار خود را كرده و روزگار خود را به سر آورده اند، آنهائي هستندكه حساسيت ها را بر نمي انگيزند،به فكر وادار نميكنند و چيزي به دانش ما از زندگي ـ وحتي مرگ ـاضافه نميكنند.
كهن ها را بايد حفظ كرد ولي كهنه ها راچه درفرمهاي قديمي و چه در فرمهاي جديدبايد به دور ريخت در ميان كهنه ها شايد انبار كردن برخي از اشياء كهنه ،در زير شيرواني و براي استفاده احتمالي بي فايده نباشد، ولي در حيطه وجودهاي فرهنگي ،اجتماعي،سياسي و فلسفي و امثالهم حفظ كردن و انبار كردن و بدتر از آن رواج دادن كهنگي و اندراس كاري نادرست و در بسياري مواقع مصيبت بار است .نمونه هاي زنده اين فاجعه تقريبا در تمام زمينه ها در حكومت آخوندها قابل رؤيت است .
ياداشت سوم
برخي غمهاي شاعران ،وغمهاي شعر
دلي دارم كه در تنگي دراوجزغم نميگنجد
غمــي دارم زدلتنگي ،كه درعالم نميگنجد
حدود هزارسال پيش در شبي يا روزي ،رودكي شاعر بزرگ قرن سوم وآغاز قرن چهارم هجري( درگذشت 329 هجري= 940 ميلادي )در اندوه از فرا رسيدن پيري قصيدهاي «در باره فروريختن دندانها »و شكايت از پيري سروده است كه در بين اهل فن و تحقيق ،بويژه از زاويه استحكام در بافت شعر ،وتصويرهاي تازه معروف است.چند قرن بعد در هنگامه حمله مغولان شاعرتوانا ومشهور كمال الدين اسماعيل اصفهاني ( مقتول به دست مغولان در635 هجري=1237 ميلادي )در شبي كه از بيماري ودرد چشم به فغان آمده بود شعري تشريحي« در شكايت از درد چشم » نوشت كه در دفتر شعرهايش ثبت شد و به يادگار به روزگار ما رسيد.مدتي پس از آن جامي ( درگذشت 898 هجري =1492 ميلادي)كه شماري از محققان اورا آخرين شاعر بزرگ پس از حافظ وخاتم الشعرا دانسته اند ، بر سر گور فرزند نو جوانش شعري «دراندوه مرگ فرزند »سروده كه هنوز نيز تاثر خواننده را بر مي انگيزدوقلب رابه رقت ميآورد . در يكي از روزها يا شبهاي قرن پس از آن ،وحشي بافقي شاعر خوش قريحه ( درگذشت991 هجري= 1583 ميلادي ) شعري « در شكايت ازريزش موو طاسي سر» خود قلمي كرد وسرخود را به «مشعلي فروزان در تاريكي شب »تشبيه كردكه آن هم از زوال نجات پيدا كرد و خوشبختانه به دست آيندگان رسيد!و بر اين روال اگر در تاريخ ادبيات جستجويي بكنيم شماربسيارزيادي از شعرهايي را خواهيم يافت كه زمزمه گر و مرثيه خوان غمها و دردها ومسايل شخصي شاعرانند و در بسياري ازاوقات بجزاعلام تاثرات عاطفي وروحي شخصي آنها به نسلهاي پس ازآنها، ما را متوجه ميكنند كه حتي آنها از چه دردهاي جسمي رنج برده اند و چه بيماريهايي آن ها را آزرده و در چه تاريخي اقوام نزديك مورد علاقه آنها فوت كرده اند ويادر چه هنگام به دليل مشكلات مالي ،طلبكاران آنها رانزد همسايگان خوار و خفيف كرده اند.
با اين اشاره اين قصد وجود ندارد كه به خاطره شاعران ياد شده كه از قضا هر چهار تن از نام آوران دنيايشعركهن پارسي هستند اسائه ادبي بشود و نيزنمي خواهيم به اين نتيجه برسيم كه تمام شعرهاي اين بزرگان در باره مشكلات جسمي و روحي خودشان يا نزديكانشان بوده است و يا حق نداشته اند كه در ميان آن همه شعر كه سروده اند با يكي دو شعربه خودشان نپردازند ، غرض از اين اشاره ها راه بردن به «يك زمينه »و پاسخ يافتن براي «يك سؤال »است . زمينه مورد نظر وقتي در چشم انداز قرار ميگيرد كه متوجه ميشويم از گذشته تا همين ايام في الواقعهزاران هزارشعردرشرح غم و اندوه و مصايب شخصي شاعران يعني «شرح احوالات »نوشته شده است و صفحات زيادي از ديوان هاي شعر را به خود اختصاص داده و متاسفانه گاه حال و هوايي را فراهم كرده كه بايد قبول كرد انگارشاعر كسي است كه بايد هميشه غم و اندوهي سنگين و در بسياري موارد شخصي را با خود حمل كند و جميع مصايب ارضي و سماوي بر او فرو ببارند و او نيز آنها را به حليه شعر آراسته كرده و در سينه تاريخ به يادگار بگذارد ، و دوستداران شعرنيزموظفند اضافه بر حمل غمها و غصه هاي خودشان اين اشعار را خوانده و بار غم هاي شخصي شاعران را هم بر كوله بار غم هاي خود بيفزايند، اما براي چه ؟و براي كدام فايده ؟، معلوم نيست!.
متاسفانه چون اين نوع سروده ها كاملا در باره مسايل وغمهاي خصوصي ــ بهتراست گفته شود اختصاصي ــ سرايندگانشان است ، حتي نميتوان با تحليل و تفسيرمجموعه اي ازآنها مثلا به اين نتيجه رسيد كه :
جماعت شاعران در دوران صفويه ، مثل دوران حاضر ازفشارهاي يك حكومت خاص ، يك ديكتاتوري عميقا آميخته با مذهب ارتجاعي و تفكرآخوندي رنج ميبرده اند و به همين دليل هم بخش اعظم شاعران همراه با كاروانهايي از زرتشتيان مهاجر روانه هندوستان شده اند.
با اين همه مشكل اصلي اين نيست .احترام به آزادي ايجاب ميكند كه آنها اگر دلشان ميخواهد اين چيزها را بسرايند و خوانندگانشان هم اگر علاقه و وقت اضافي دارند ونيزدچارعارضه كمبود اندوه هستندآنها را بخوانند . مشكل اصلي وميتوان گفت خطر آفرين وقتي خود را نشان ميدهد كه فكركنيم غم هايي از اين نوع همان غم و اندوهيست كه جهان شعرآن را گرامي ميدارد و غم و شادي خصوصي شاعران همان غم و شادي شعر است. هرگز اين چنين نيست ،وهرگز غمها و شادي هاي شعر غمها و شاديهاي فردي و خانوادگي شاعران نيست .اگرتجربه سرودن جدي را داشته باشيم واگرشعربراي ما هنري قابل احترام وقابل تامل باشد،ميبينيم كه «اندوه شعر»ازآن نقطه اي پروبال باز ميكند كه شاعران بر غم و اندوه شخصي خود چشم فرو ميبندند واين ظرفيت را در خود ايجاد ميكنند كه فارغ از چندوچون زندگي خود به سيروسياحت در دنياي غمهاي مشترك ديگران بپردازند وبه زمزمه غمهاي جامعه خود وياچون شاعران جهاني به زمزمه غمهاي جامعه بزرگ انساني گوش بسپارند.
تفاوت اين غم با آن غم ،تفاوت يك تپه خاكي كوتاه قامت ، با كوهي عظيم وقله در قله و مه گرفته است .برفرازآن يك حشرات وپرندگان كوتاه پرواز ،بال و پر ميگشايند وبر قله ها و دامنه هاي اين يك ، عقابانيعاصي در خم و پيچ دره ها و ابرها و در لابلاي تسمه هاي سوزان صاعقه ها با بالهاي خسته و مجروح ،نه غم خود،بلكه غمي بيرون از جهان شخصي خود ودردي مشترك رامينالند و پرواز ميكنند.آنان از همان غمي كه پر وبال آنها را به خون كشيده نيرو ميگيرند وبراي پايان دادن به همان اندوه غير شخصي ،از پرواز ، فرياد و جستجو باز نميمانند. شايد مثالها بر اين مقوله روشنايي بيشتري بياندازند.
رودكي درشكايت از فرو ريختن دندانهايش سروده است:
مرا بسود و فرو ريخت هر چه دندان بود
نبود دندان ، لابل چراغ تابان بود
سپيد سيم رده بود ، در و مرجان بود
ستاره سحري بود و قطره باران بود...
و نيز رودكي در شعر ديگري با عنوان « بلاي سخت» سروده است:
اي آنكه غمگني و سزاواري
وندر نهان سرشك همي باري
رفت آنكه رفت، آمد آنك آمد
بود آنكه بود خيره چه غم داري...
اندر بلاي سخت پديد آيد
فضل و بزرگمردي و سالاري
كمال الدين اسماعيل در شكايت از درد چشم سروده است:
جانم ز درد چشم به جان آمد از عذاب
يا رب چه ديد خواهم از اين چشم درد ياب...
وهمو درجاي ديگر سروده است:
مخور اي دل غم بسيار مخور
ور خوري جز غم دلدار مخور
نه غم يار عزيزست، آن نيز
اگرت هست نگهدار مخور...
براين روال در ديوان جامي و وحشي و بسياري از شاعران ديگر كه از برخي غمهاي شخصي خود سروده اند با آثاري ديگرمواجه هستيم كه در آنهابيرون از حصار غمهاي شخصي وماجراهاي خصوصي زندگي خود از غم و اندوهي ديگر سروده اند.
خوشبختانه هرچه از قرون گذشته به روزگار معاصرنزديك ميشويم وهرچه اين باورقوت ميگيرد كه كار شعركاريست جدي و آميخته با مقولات اجتماعي اين روند سرعت پيدا ميكند و در روزگار ماكمتر شاعري پيدا ميشود كه خطر سرودن شعري در باره درد دندان يا درد چشم خود را تقبل كرده و آن را نشر داده ودر اختيار خوانندگان خود قرار دهد.با اين همه حكايت از غم سرودن و از غمهاي شخصي قابل پذيرفته شدن توسط ديگران پايان نيافته است .ميشود گفت ديگر هيچ خواننده اي ـ به دليل رشد شعورعمومي ـ حوصله خواندن شعري در مورد درد دندان شاعران را ندارد ، اما مثلا ،هنوزهم ميشود با ظرافت بسياروبا به كار گرفتن تمام توانمندي ها و رمز و رازهاي شعر،ديواني و دفتري رااز اندوه دل خويشتن كه زاده مثلابيوفايي محبوب يا معشوقي ست پر كرد وآن را در اختيارخواننده قرار داد تا در غم ما شريك باشد و احتمالاپس از خواندن اين دفتر شعرزيرلب زمزمه تسليتي سر كرده و براي ما صبر جميل آرزو كند.
وضعيت دفتر و ديواني كه حتي با اتكابه مسايل اجتماعي ،فقط اندوه مرده و بي تحرك و سرد شاعر راازمثلا شب سياه حاكم برميهن و مسايلي از اين قبيل منعكس ميكندودر پايان شعر ،دري را بسوي راهي يا حتي كوره راهي باز نميكند ـ يعني توان باز كردن چنين دري را ندارد ـ ومشعلي را بر ديوار شب زده نمي آويزد يا حتي چوبه كبريتي را شعله ور نميكند،يا بدتر از اين در قعر شبي اينچنين سياه به تلاوت آيات ياس ميپردازد،همين است.اين غم نيز اگر چه خصوصي نيست در حيطه همان غم هاي خصوصي قرار ميگيرد و به دردانبار خصوصي شعرهاي شاعر ميخوردويادست بالا شعرهاي حاوي اين چنين غمهايي در تيره و تبارشعرهايي قرار ميگيرند كه به شعرهاي «ماده تاريخ» معروفند ونشان ميدهند اين آب انبار كي ساخته شده ،كار بناي آن مسجد وآن مناره در چه سالي خاتمه يافته وفلان كس در چه سالي فوت كرده است.
تا اينجا ،ازيك مشكل صحبت شد.براي شناخت حجم و وزن اين مشكل و لاجرم تاثيرات آن بر احساسات و عواطف خوانندگاني كه قرنهاي متمادي از اين نوع شعرها تاثير پذيرفته اند كافي ست باتاريخ ادبيات وآن بخش از آثار شاعران سرزمين خودمان كه به مقولات مورد اشاره و يا چيزهايي مشابه پرداخته اندآشنايي نسبي داشته باشيم و نيزسهم تاثيراين نوع كارها رادر عمق روان ظاهراناپيداي جامعه ،وكمك به گسترش واعتلاي !«فرهنگ سوگ »در يابيم.اما راه برون رفتن ازحيطه غمهاي خصوصي شاعران وراه يافتن به دنياي غمهاي شعرچيست؟.
براي كساني كه كار هنري ولاجرم كار شعر را موضوعي شخصي ميدانند اساسا مشكلي و جود ندارد ، ولي اگر ما از زمره كساني باشيم ــ چه شاعر و چه خواننده شعر ــ كه كار شعر را زاييده مسايل اجتماعي ودر پيوند بااين مسايل بدانيم وبراي آن رسالتي قايل باشيم خروج از دنياي غمهاي شخصي و ورود به دنياي غمهاي شعرچندان مشكل نخواهد بود.
به دليل جلوگيري از طول كلام ازبردن نام و نشان بزرگاني كه در اين باره گفته اند و نوشته اندميگذرم و همين قدر اشاره ميكنم كه گفته شده است:
هنرمند «عصب حساس جامعه »است كه «درد مشترك جامعه »زودتر از ديگران او را به فرياد مي آورد ونيز هنرمند «زبان عمومي »و قدرتمند اجتماعيست كه امكان سخن گفتن را از او گرفته اند ، ونيز هنرمند نقطه تلاقي تيز ترين ادراكات اجتماعي روزگار خود است و...
با اتكا به چنين نقطه نظرهايي ميتوان گفت عصب و زبان مشترك اگربه غم فردي خود بپردازد ، به نوعي از موقعيت خود سوء استفاده كرده ويا اينكه نشان داده است به واقع عصب و زبان مشترك جامعه نيست وــ اگرفرد مورد نظرشاعر باشد ــ از مرزهاي واقعي دنياي شعر وغمهاي دنياي شعر وادراكات وتجربه هاي يك شاعرسخت به دور است .وضعيت چنين شاعري شبيه به پزشكي ست كه چون بيمار به او مراجعه ميكند ، به جاي شنيدن حرفهاي بيمار و تلاش براي مداواي اوبااتكابه دانش پزشكي، وروحيه دادن به او،ساعتها براي بيماراز انواع و اقسام دردها و بيماري هاي ـ معمولا علاج ناپذيرـ خود صحبت كند و در پايان ،بيمارحيرت زده رابا روحيه اي خرابتر ازاول روانه كند.عقل سليم حكم ميكند چنين طبيبي ،مطب خود را بسته و قبل از هركاربه مداواي خود بپردازد. سخن بيشتردرباره غمهاي شعرونيزشادي هاي شاعران وورود به حيطه اي را كه شاعران از غم زنده و بيدار مشترك وشادي هاي خودسخن ميگويند به ياداشتي مستقل در فرصتي ديگرواگذار ميكنم ودرپايان اين ياداشت ميرويم تا با هم شعر «ميتراود مهتاب »نيما راباز بخوانيم.در اين شعر«غم شعر »به خوبي قابل لمس است .جايي كه شعر در تجسم پيكره نيما در مهتاب وبرحاشيه دهكده اي به وسعت ايران ـ وشايد جهان زيرا نيما دنيا را دهكده خود ميدانست ـ ايستاده و زمزمه ميكند:
.. غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم ميشكند...
یاداشت چهارمبال هاي شعر،افق هاولحظه ادراك
براي شاعربودن،دوبال بايد داشت...
وبردوبال هزاران پر،ازهرآنچه كه بايد
وازهرآنچه كه ما را به ره به كارآيد...
براي شاعربودن...
مدام بايد رفت
مدام بايد ديد...
مدام بايد بوئيد
مدام بايد در سيرو در سفر پوئيد...
به احتمال زياد شماهم درباره تفاوت شعرونثرجمله اي با اين مضمون را شنيده ايد كه :
حالت كلمات و جملات دردنياي نثر، شبيه به حالت قدم زدن است امادردنياي شعركلمات و جملات به پرواز در ميايند.
در روزگار ماهمانطوركه تعريف فيزيكدانان قديم در باره حقيقت «ماده»ناقص و ضعيف به نظر ميرسد اين تعريف نيزبراي«شعر»بسيار ناقص است بويژه كه مرز شعر ونثرديگر موزوني و عدم موزوني و ريتم و موسيقي جملات نيست و اي بسا كه در يك رمان ، رماني مثل « پاپ سبز» يا«آقاي رييسجمهور»يا«پدروپارامو»وامثال اين رمانهاخود را با جهاني از شعرروبرو ببينيم و در يك ديوان پرقطرمنظوم اثري از شعر نيابيم.اما با تمام اينها، اگرشعر را با نظم اشتباه نكنيم و به خصيصه جادوئي تيز پروازي روح و جان شعرتوجه داشته باشيم في الواقع درشعروباشعر،حال و هوا و مقوله پروازآميخته است و اگرنه از سر تفنن بلكه به طور جدي با شعر و شاعران حقيقي سروكار داشته باشيم روزي اين احساس را در باره آنها خواهيم داشت كه گوئي شعر آنهادر پروازي بلند از افقهاي گوناگون گذشته ،بسياري وقايع و حقايق ــ حقايق انساني ، اجتماعي تاريخي . عاطفي ، فلسفي و... ــ رادراوج ها و از چشم اندازهاي مناسب ديده وتجربه كرده است وما با خواندن آن شعرواحساسات وادراكاتي كه توسط آن شعر به ما منتقل ميشودآن پـرواز رادوبـاره تجــربه ميكنيم وآن حقايق و واقعيـات رادر درون ذهـن خــود زمزمه گر ميبينيم.شايد مثالها بتواند در اين زمينه مددكارگردد.
نمونه اول را از دفتر شعرهاي نيما انتخاب ميكنيم:
گذشتند آن شتاب انگيزكاران كاروانان
سپرها ديدم از آنان فرو بر خاك
كه از نقش وفورچهره هاي نامداراني
حكايت بودشان غمناك
بديدم نيزه ها بيرون
به سنگ از سنگ چون پيغام دشمن تلخ...
نمونه دوم را از ديوان حافظ بر ميگزينيم:
...مجوي عيش خوش از دور باژگون سپهر
كه صاف اين سر خم جمله دزدي آميزاست
سپهر بر شده پرويزنيست خون افشان
كه ريزه اش سر كسري وتاج پرويزست...
براي نمونه سوم به سراغ خيام ميرويم:
اين كهنه رباط را كه عالم نام است
آرامگه ابلق صبح و شام است
بزميست كه وا مانده صد جمشيد است
قصريست كه تكيه گاه صد بهرامست
وبراي چهارمين نمونه ازسيف الدين فرغاني مدد ميخواهيم:
.. شمعي كه در زمانه بسي شمع ها بكشت
هم بـــــــر چراغـــــدان شما نيز بگــــذرد
زين كاروانسراي بسي كاروان گذشت
ناچار كاروان شــــــما نيــــــز بگـــذرد
در مملكت چو غرش شيران گذشت و رفت
اين عوعوي ســـــــگان شـــما نيز بگذرد...
ميتوانيم دهها مثال ديگر در اين زمينه در آثار شاعران ديگر پيدا كنيم ولي همين اندازه كافيست .
از اين چهار تن نيما شايد در سير و سفرهايش درراهها و دره هاي گذرگاهش درحاشيه غروب توقفي كرده وناگهان با ياد آوردن تاريخ سرزمينش بويژه تاريخ پرتلاطم مازندران و گيلان سپرهاي برخاك افتاده ونيمرخ هاي مبهم پهلوانان ادوار كهن رادربرق ناگهاني و زودگذر الهام ديده است وشعر خود را سروده است.
غزل حافظ در آغازروي كار آمدن امير مبارزالدين محمد معروف به «شاه شيخ»وآغاز دوران تاخت وتازپاسداران و مامورين دستگاه ولايت فقيه وشدت گرفتن امر به معروف و نهي از منكروگردن زدن ها و به دار كشيدنها سروده شده است.انهم در حالي كه ايران اندكي قبل در دوران مغول به خون كشيده شده و ميرود كه دوراني ديگر از سيلابهاي خون وكشتار را در دوران تيمور بگذراند. در چنين حال و هوايي حافظ سپهر مدور فراز سر خود راچون پرويزني ــ غربالي ــ ميبيندكه در حال الك كردن استخوان ريزه ها و تاج هاي خرد شده شاهان است. بايد براي درك انديشه حافظ از اين مقوله تمام غزل را خواند.
تلقي خيام فيلسوف و رياضي دان نيز شبيه تلقي حافظ وبا بار بيشتر و قويتر و البته اندكي تاريك تر فلسفي ست. نگاه تاريخي سيف فرغاني عارف شاعر و آزاده كه مثل بسياري از عارفان ايراني براي«مردم»و«خلق»تقدسي فلسفي قايلند در پرتو خشم و نفرت از جنايات مغولان روشن تر است.
هر چهار مثال عليرغم سايه روشن هايي كه بر آنها افتاده و حال و هواي سرايندگانشان رابيان ميكند ، نمونه هايي از ادراك شاعران مورد نظر را از تاريخ بيان و به ذهن ما منتقل ميكنند.ادراك شاعران ياد شده تنها در حيطه تاريخ جولان نكرده است بلكه راه به فلسفه برده است وبي اختيارذهن و ضمير را به مقوله «زمان»و«گذر»و«تغيير»و«ناپايداري حوادث» متوجه ميكند.هيچكدام از شاعران ياد شده ادعاي دانش تاريخ را نداشته اند ولي احساسي را كه با شعر خود منتقل ميكنند، عصاره و تقطير شده همان احساسي ست، يا بهتر است گفته شود نمونه اي از همان احساسي ست كه مثلا در پايان اثر چند هزار صفحه اي ويل دورانت ــ تاريخ تمدن ــ يا اثر عظيم محمد ابن جرير طبري ــ تاريخ طبري ــ ، يا كتابهايي كه به تفسير و تحليل تاريخ و فلسفه آن پرداخته اند در خود زنده ميابيم.تفاوت در نحوه ارائه است ، محقق و تاريخدان با سالها تحقيق وبه كار گرفتن ضمير خود آگاه خود جلو ميرود و به زمزمه با گذشته ميپردازد وشاعران ياد شده از درون ضمير نا خود آگاه خود و در حاليكه زمزمه هايشان با نوري فسفري در تاريكي ميدرخشد از ادراك تاريخي خود سخن ميگويند. آيا ميتوان گفت اين ادراكات زاييده معجزه است و شعرهايي با اين ظرفيت و عمق ازخلا زاييده شده است و اين شاعران چون رسولي امي كه با مبدائي ناپيدا در ارتباط است ، در ارتباط با منبعي فرا انساني به اين ادراكات رسيده اند. جواب منفي ست زيرا نه در مقوله ادراكات تاريخي و و فلسفي ، بلكه در ساير زمينه ها نيز با چنين مشكلي روبرو خواهيم شد، اما حقيقت چيست؟ در همين جا ميتوانيم بالهاي شعر را ببينيم.
***
حقيقت اين است كه براي سرودن ، براي آنكه شعر بالهاي نيرومندي براي پرواز داشته باشد بايد بسيار خواند و تجربه كرد و دانست.بالهاي نيرومند پرواز بايد از هزاران پرپوشيده شود تا شعر بتواند از زمين كنده شود و به ارتفاع مناسب برسد. زندگي برخي از بزرگترين شاعران با غبارهاي زنان و در ابهام پوشيده شده است و ما نميدانيم انها از چه مراحلي گذشته اند و چه تجاربي را آموخته اند، ولي در باره بسياري از شاعران زندگانيشان در روشني قرار دارد و مشخص است كه آنان از برجسته ترين آگاهان و دانشمندان زمان خويش بوده اند. در گذشته لقب «حكيم» كه با نام شاعراني چون فردوسي و خيام و ناصر خسرو و سنايي و... همراه بود گوياي احاطه آنان به دايره اي از علوم متداول زمانشان بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر