تو زيبائى اى ميهن من
اسماعیل وفا یغمائی
نه با كوههايت،نه با رودهايت
نه با شعلههايت ، نه با دودهايت
كه در چشم من جمله زيبا و زيبا و زيباتريناند
تو زيبا نئي ديگر اي زاد بوم گرانسنگ! .
***
نه با آسمانت
كه هر صبحگاهان، چو آئينهاي آبي و شسته و پاك
زخورشيد مغرور پرشوكت وحشي شرق
شود پر شراره،
نه با رود مواج و گسترده كهكشانت
كه در دورترگوشهي آن
زبود نبود جهان داده من را
ـ اگر چند كوچك! ـ
خدا يك ستاره
نه با چشمه ماه مرموز و آن آبشاران بشكوه مهتاب
كه بعد از بسي سالدر قعر شبهاي تاريك تبعيد
چو در ذهن من ياد آن ميدرخشد
شود ابرهاي غليظ و سيه پاره پاره،
نه با اين و آنت
نه با آبها و هواها و آن خاك گسترده بيكرانت
كه هر يك بسي لايق آفرينند
و در چشم من جمله زيبا و زيبا و زيبا ترينند
تو زيبا نئي ديگر اي زاد بوم گرانسنگ!.
***
نه با باده تلخ و مرد افكن شعرهايت
نه با رطل خمخانه «رند شيراز»
كه گر جامي از آن بنوشي
بري ره ز دروازهي شهر مستي به دنيائي از راز
نه با تاك «خيام» در باغهاي «نشابور»
كه در خوشههايش اگر اهل دل باشي و اهل بينش
شكوفد صدفهائي از نور،
نه با نالهي تلخ «افشاري» ونغمهي شاد «ماهور»
كه از بربط «باربد» يا نواي «نكيسا»،
نه با شاخه هايت
كه سر برده از صحن ديروز تا بام امروز تا آسمانها
نه با ريشههايت
كه سرشار از جوهر زندهي فر و فرهنگ
به جنبش در اعماق اين سر زمينند
و در چشم من جمله زيبا و زيبا و زيبا ترينند
توزيبا نئي ديگر اي زاد بوم گرانسنگ!.
***
نه با آنده خرد و گمنام ـ«گرمه»ـ
ـ كه استاده در دامن كوهساري پر از راز
در آن دشت بي مرز روشن ـ
كه با چشمه و جرعه اي آب آن ميشناسم
همه آبهاي جهان را،
و در امتداد فقيرانهاش راه بردم
تمام ترا و به دل در نوشتم
زمين و زمان را
نه با مردما ني
كه بر سفره هاي فقيرانه شان من غنا را
و از خنده هاي صبورانه شان من صفا را
و از وسعت قلبهاشان
ـ جدا از هرآنچه كه دين است و مذهب ـ خدا را
شناسا شدم در خم كوچهي ساده و روشن نو جواني،
نه با اين چنين مردماني
كه تا آخرين پرتو نور در چشمهايم
مرا در تمام جهان از تمام جهان برتريناند
ودر چشم من جمله زيبا و زيبا و زيبا تريناند
و تا لحظهياخر عمر ـ تا آخرين شعرـ با هستي من عجيناند
تو زيبا نئي ديكر اي زاد بوم گرانسنگ!.
***
در اين روزگاران
كه نان شريران
ز خون دل خلق خيس است و دامان خلقان
ز اشكي كه ريزد به سوگ شهيدان،
تو زيبائي اي ميهن من!
تو زيبائي اي ميهن من!
تو زيبائي اما به آن قهرمانان آگاه آزاد
كه با نام آزادي و صلح و شادي
به قعر شب سرد و سنگين ظلمت
به رزم پليدان پتياره ي مردميخوار
به پاي عطشناك از هفت صحرا
زدهليزهائي ز توفان و آتش
و پوشيده از پر و بال عقابان بر خاك و خون اوفتاده گذشتند
برافروختند از شرار رهائي به هر گوشه اي مشعلي سرخ
و با ياد مردم
بر عمامه چرك دژخيم مردم نوشتند
به فرمان ملت!
فرو ريز اي بند پوسيده از پاي تقدير ايران
بگرد اي زمان و دگر شو
بلرز اي زمين زير پاي شريران!
بلرز اي زمين زير پاي شريران!.
نه با كوههايت،نه با رودهايت
نه با شعلههايت ، نه با دودهايت
كه در چشم من جمله زيبا و زيبا و زيباتريناند
تو زيبا نئي ديگر اي زاد بوم گرانسنگ! .
***
نه با آسمانت
كه هر صبحگاهان، چو آئينهاي آبي و شسته و پاك
زخورشيد مغرور پرشوكت وحشي شرق
شود پر شراره،
نه با رود مواج و گسترده كهكشانت
كه در دورترگوشهي آن
زبود نبود جهان داده من را
ـ اگر چند كوچك! ـ
خدا يك ستاره
نه با چشمه ماه مرموز و آن آبشاران بشكوه مهتاب
كه بعد از بسي سالدر قعر شبهاي تاريك تبعيد
چو در ذهن من ياد آن ميدرخشد
شود ابرهاي غليظ و سيه پاره پاره،
نه با اين و آنت
نه با آبها و هواها و آن خاك گسترده بيكرانت
كه هر يك بسي لايق آفرينند
و در چشم من جمله زيبا و زيبا و زيبا ترينند
تو زيبا نئي ديگر اي زاد بوم گرانسنگ!.
***
نه با باده تلخ و مرد افكن شعرهايت
نه با رطل خمخانه «رند شيراز»
كه گر جامي از آن بنوشي
بري ره ز دروازهي شهر مستي به دنيائي از راز
نه با تاك «خيام» در باغهاي «نشابور»
كه در خوشههايش اگر اهل دل باشي و اهل بينش
شكوفد صدفهائي از نور،
نه با نالهي تلخ «افشاري» ونغمهي شاد «ماهور»
كه از بربط «باربد» يا نواي «نكيسا»،
نه با شاخه هايت
كه سر برده از صحن ديروز تا بام امروز تا آسمانها
نه با ريشههايت
كه سرشار از جوهر زندهي فر و فرهنگ
به جنبش در اعماق اين سر زمينند
و در چشم من جمله زيبا و زيبا و زيبا ترينند
توزيبا نئي ديگر اي زاد بوم گرانسنگ!.
***
نه با آنده خرد و گمنام ـ«گرمه»ـ
ـ كه استاده در دامن كوهساري پر از راز
در آن دشت بي مرز روشن ـ
كه با چشمه و جرعه اي آب آن ميشناسم
همه آبهاي جهان را،
و در امتداد فقيرانهاش راه بردم
تمام ترا و به دل در نوشتم
زمين و زمان را
نه با مردما ني
كه بر سفره هاي فقيرانه شان من غنا را
و از خنده هاي صبورانه شان من صفا را
و از وسعت قلبهاشان
ـ جدا از هرآنچه كه دين است و مذهب ـ خدا را
شناسا شدم در خم كوچهي ساده و روشن نو جواني،
نه با اين چنين مردماني
كه تا آخرين پرتو نور در چشمهايم
مرا در تمام جهان از تمام جهان برتريناند
ودر چشم من جمله زيبا و زيبا و زيبا تريناند
و تا لحظهياخر عمر ـ تا آخرين شعرـ با هستي من عجيناند
تو زيبا نئي ديكر اي زاد بوم گرانسنگ!.
***
در اين روزگاران
كه نان شريران
ز خون دل خلق خيس است و دامان خلقان
ز اشكي كه ريزد به سوگ شهيدان،
تو زيبائي اي ميهن من!
تو زيبائي اي ميهن من!
تو زيبائي اما به آن قهرمانان آگاه آزاد
كه با نام آزادي و صلح و شادي
به قعر شب سرد و سنگين ظلمت
به رزم پليدان پتياره ي مردميخوار
به پاي عطشناك از هفت صحرا
زدهليزهائي ز توفان و آتش
و پوشيده از پر و بال عقابان بر خاك و خون اوفتاده گذشتند
برافروختند از شرار رهائي به هر گوشه اي مشعلي سرخ
و با ياد مردم
بر عمامه چرك دژخيم مردم نوشتند
به فرمان ملت!
فرو ريز اي بند پوسيده از پاي تقدير ايران
بگرد اي زمان و دگر شو
بلرز اي زمين زير پاي شريران!
بلرز اي زمين زير پاي شريران!.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر