چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

چهارشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۶

مجموعه شعر نیایش نوئل


نیایش نوئل
مجموعه شعر
دفتر چهاردهم ازمجموعه هاى منتشر شده شعر
گزيده شعرهاى(1382 ــ1383
اسماعيل وفا يغمائى
نشربىبى
بهمن 1383
بها 8 يورو


شعرها
* اى آزادى..............................................................4
* عاشقانه...............................................................8
* واين همه غوغا......................................................9
* خزانى...............................................................10
* پناهندگان............................................................12
* اخطار...............................................................16
* در شبان تيره...................................................... 18
* مرثيه(در زلزله بم)................................................20
* غرش آزادى است اين.............................................23
*مزمور شب دراز...................................................25
* مزمور شوكران....................................................27
* مزمور نهايت.......................................................29
* مزمور موج........................................................31
* مزمور ابرها........................................................33
* نيايش نوئل.........................................................34
* دستهايمان را پيش آوريم.........................................56
* اگر روزى انقلاب شد..............................................63
* ترانك نوروزى.....................................................67
* دفن تو كار گور كنان نيست( در خاموشى عرفات).............68
* چكامه(براى كشتگان فضيلت كشتگان قتلهاى زنجيره اى)....70
* بوسيدنى است گل..................................................72
* تو زيبائى اى ميهن من............................................74
* هنوز سرودتان را مى خوانم......................................78
* گر چه مى خواهم نينديشم.........................................83
* وبه عنوان مؤخره.................................................85



اى آزادى…

ركوع مرا
هيچ آسمانى،
و سجود مرا
هيچ زمينى
نظاره نخواهد كرد
خدائى را به نيايش اگر بايد ايستاد
تنها توئى
تنها تو، اى آزادى!
تو
كه تنها تو
آدمى را آفريدي
ودر آفرينشى بى پايان
دمادم، او را مى آفرينى.
نورى تو
هوا
و
آب
و
شعله اى
آنچه كه آدمى را زنده مي‌دارد
وآنچه كه به مرگ معنا مى بخشد.


زيبائي تو!
زيبائي اي آزادي
حتي زيباتر از معشوق من
ــ آفرينه‌اي كه در روشناي پوست تن‌اش محو شوم
تا تاريكي و تنهائي خود را وانهم
و ترانه‌اي روشن جستجو كنم ــ
و مستي آورتر از آن شراب عتيقِ كهنِ ملعونِ مقدس
كه شاعران از خمخانه‌ي شيطانش ربوده‌اند
تا‌آتش آن را در شعرهاي شبانه بر افروزند
و به آتشدانها و قلبهاي مردمانش هديه دهند .


زيبائي تو!
وآن محبوب بي پايان مشترك
كه به تفرقه پايان ميدهد
و سرودها و دستها را يگانه ميكند.
چنان معصوم و كوچكي تواي زيبا!
كه گيسوان رها شده در باد زني عابر
و كفر كافران و پيمانه‌ي رندان رابه دفاع مي ايستي
و چنان عظيمي تو
كه تمامت خشم ملتي را
تنها در يك واژه مي نشاني
و در بارگاه «اقتدار» و«فريب»
منفجر مي كني:
آزادي !.

نه سياه
نه سپيد
نه سرخ


و نه زرد.
نه پرچم
نه مرز
و نه مذهب،
درآنسوي خدا و شيطان
فراتر ازهر آئين و آرمان
تو تنها زمين را به رسميت مي شناسي
و انسان را بر آن.


فراتر از هر تعريفي
كه همه چيز با تو تعريف ميشود
و خود هرگز تعريف نمي شوي،
تو،
تنها،
هستي،
چرخنده چون توفاني در ذات جهان
و استخوانهاي آنكه بر تخت شكنجه
يا در خيابانهاي غربت
و شعله ها ترا زبانه كشيد و فرياد كرد.

كدام شعر و كدام غزل
اي معشوق!
كه سرودني نيستي
تو تنها بودني هستي
كه تمامي بودني
بايد در هواي تو احاطه و عريان شد
و بي هراس و جسور ترا در آغوش كشيد،
تا يگانگي تن و جان و جهان
و تا وصل تو عطش تمنائي ديگر در كام ريزد.


از دور دست زمان
كاهنان آدميان را به سجده‌ي خدايان ندا دادند،
بشنويدم!
اينك منم آن منادي
كه تمامي خدايان و رسولان را به سجود تو مي خوانم
تا نقاب «تزوير»
از چهره‌ي «ابليس»
فرو افتد
و سيماي خداي راستين
نه در «طور»
و نه در «معراج»
بل درتجلي تو
به تماشاي جهان
نهاده شود.
9 ژوئيه 2003 ميلادي


عاشقانه

مضراب منم
و
ساز توئى
مي نوازمت
و تشنه‌ى آن دمم
كه از گلوى تو آهي بر خيزد
وتشنگى ام را با شبنم پرعطر گلوگاهت فرو نشانم
هنگام كه پلك هايت را بسته اى
و در شكم سپيد كوچكت
گندمزارها آواز مى خوانند.
14 سپتامبر 2003

واين همه غوغا

...و تنها،
سرى بر مى‌آوريم
پلكى مى گشائيم
و نفسي دراشك،
و در موجها نهان ميشويم.

دريغى
نيست
اما ايكاش ميدانستم حكايت چيست،
بر اين دريا
و اين
همه
غوغا…
4 نوامبر 2003
خزاني

در اين جنگل كه پائيزست و
بي پايان
و بي عابر،
دو پائيزيم و مي سوزيم با هم در ميان برگهاى زرد
و مي رقصد
ميان قلب‌هامان
دست‌هامان
آتش سوزان تابستان
ميان بادهاي سرد.


تو خاموشي وغرق گل
و بسته پلك هاي روشن خود را
ومن با خود مي انديشم
كه مي‌گويد كه بعد از فصل پائيزان زمستانست؟
كه اين پائيز خفته در ميان برگهاي گل
بهارانست.


دو برگ از شاخه مي افتد
و مي بينيم و ميگوئي:
« كه مي ميريم با اين برگها مانيز».
و مي ميريم و در آغوش خاك گرم ـ
در آغوش هم در گوش هم آرام ميخوانيم و مي خنديم:
«كه مي روئيم بار ديگر ازاعماق اين پائيز».


در آفاق كبود آسمان رعدي
سرود بي هجاي خويش را در خويش مي خواند
و با شلاق سرخ آذرخشي گله هاي ابر را تا آسما ني دور مي راند
وباران‌ست
باران‌ست
باران‌ست…

6 نوامبر2003


پناهندگان

گاهي و بسيار
در رود پرهياهاي آنان كه دوستشان ميدارم،
آنان كه نيرومند تر از بادها
و گرم تر از يخزارهاي غربت اند،
آنان كه نان خشك غربت را در اشك خود خيس ميكنند
اما سر سخت تر از سختي هايند،
آنان كه گامهايشان مغلوب طول راه نشده است
آنان كه در «تن خود» و «سكه» و «سرما» خلاصه نشده اند
آنان كه ريشه هاي خود را برشانه هاي خود حمل ميكنند
تا دوباره در خاك ميهن خود بكارند،
آنان كه به دعوت جلاد با آب دهان پاسخ داده اند
و از رقصيدن بر فرش خون مردم
اجساد شهيدان و كشتگان
و دهانهاي گرسنه و له شده كودكان ميهن خود بيزارند،
آنان كه فريادهاشان در اين سوي جهان
باغرش سرودهاي مردم در آنسوي جهان
در آسمان با يكديگر تلاقي ميكنند
و به برادري يكديگر را در آغوش ميكشند،
آنان كه خون شهيدان آزادي از زخمهاي آنان نيز چكه ميكند
آنان كه در دلهاشان شمعي ميسوزدو ستاره اي آواز مي خواند،
آنان كه تبعيديان خود خواسته اند و نه سوداگران آراسته
ـ مردان، زنان، سالخوردگان


و كودكان خسته و خفته در كالسكه هاـ
گاهي و بسيار با اينان
با اين مردماني كه دوستشان ميدارم
و ميهن خود را در آنان باز مي يابم و با خود حس ميكنم،
نميدانم در كجا مي گذرم و فرياد ميزنم
در كدام سر زمين كه سر زمين من نيست
در كدام شهر كه شهر من نيست
و كدام خيابانهاي پيچان ناشناس
با پلهاي عظيم خاكستري عبوس منجمد
با ميدانهاي مبهوت
با تابلوهاي غريبه ونئونهاي پر تمسخر چشمك زن
بر پيشاني سخت ساختمانهاى سخت سيماني بي عاطفه
و چشمهانى خم شده از بالكنها كه ما را مينگرند.

****
گاهي و بسيار
ـ به دور از آسمان بلند بالاي عظيم آبي روشن دهكده كوچكم
و مردماني آبي تر و روشن تر از آن آسمان ـ،
در زير آسمان كوتاه ابر آلود بي نشانه
و وسعت مهيب و سرد آنسوي ابرهايش
كه مهيب تر از وسعت بي نشانه‌ي تبعيد نيست
ـ و در درون من ادامه مي يابد ـ
بي هيچ قطب نمائي در كولبارم
نميدانم در كجا ميگريم
و در كجا سر بر شانه خود نهاده ام
و در كجا گوشهايم به صداي آوازهايم گوش ميكند.

***
گاهي و بسيار
احساس ميكنم كه گمشده ام و ويران
تنها اما طنين نام تو اي آزادي
ـ اي آزادي بي زنجير و بي ساحل
اي آزادي عظيم تر از عشق
اي برترين تقدس انساني
كه تنها با تو عشق را باور ميكنم
و با تو عشق را مي پذيرم
كه تنها با تو به مقدسات اعتماد ميكنم
وتنها با تو به ايمان ايمان مي آورم
و تنها با تو و در برابر تو
در كنار قلبم و قلمي كه شعرهايم را مينويسد
و در كنار آنان كه داغ زنجيرها را بر دست
و داغ تير خلاص را بر پيشاني دارند
و در كنار تمامئ تبعيديان و شورشيان و آوارگان
پيشاني بر خاك ميگذارم ـ
در سر زمينهاي ناشناس
و شهرهاي ناشناس
و خيابانهاي ناشناس
صاعقه اي عاصي را در جانم ميدرخشا ند
و به ويراني شانه ها و اندوه‌دستها
و سكوت دهانم پايان ميدهد
و گرداگرد شعله هاي پر قهقهه
و موسيقي شورمند
لرزه هاي پايكوبان رقص وحشيانه زيباترين كوليان
و شجاع ترين عاصيان جهان را
درنواي چنگها بر ويرانه هاي سراي جلادان
بر قله هاي شانه هايم احساس ميكنم
واحساس ميكنم
بالهاي نيرومند ترين عقابان بر كتفهايم مي رويد
و بي زوال و عظيم
و قوي تر از غربت
تمام جهان مرا در آغوش ميكشد
وتمام جهان را در آغوش ميكشم.

اخطار

دريغا !
تيغ جلادان
تنها بر سكه ها و بشكه ها ي نفت،
تنها بر يخ،
و ظلمت
ـ قلبها
و چشمهاي فرمانروايان‌ـ
تيز نمي شود،
مگذاريم !
مگذاريم !
مگذاريم!
فقيهان دشنه هاي خود را بر «سكوت» ما
و بر «لبهاي بسته‌» وبي سرود ما تيز كنند.
و به تمسخر
و ترحم
بر ما بنگرند
هنگام كه خون فرزندان ملت
بر دامان ما فرو خواهد ريخت.


دريغا !
مگذاريم


تصويرما،
تصوير سكوت ما
در قاب خون سرخ
در كنار فرمانروايان و جلادان
بر گذرگاه تاريخ آويخته شود
در آنهنگام كه از فرمانروايان
و فقيهان
نشاني نيست
و آيندگان نيك و بد را به داوري نشسته اند.

در شبان تيره

و شبان تيره مي آيند
از فراز چشمهاي سرد من در راههاي ناشناس و دور
ـ آنچنان كه پيش از اين در راههاي كورـ
در درون قلب من اما دوباره
درنهفت آسماني دور
خواهر همخون و همزادم ستاره
ميدرخشد باز، ميخواند:
«در شبان تيره همچون آذرخشي سرخ بايد
با سرود رعدها آواز خود را بر بلند آسمان كوبيد»
و شبان تيره ميدانند
ـ ميخندم ميان اين شب تاريك بيخون هراسان‌ ـ
گر چه من باشم بر اين ره يا نباشم
صبح خواهد شد خروس صبح خواهد خواند
و نشاني از شب و از سايه هاي تيره و اشباح شب
بر جا نخواهد ماند.


لحظه اي بر جاي ميمانم
گوش ميبندم
و ميخندم
خواهر همخون و همزادم ستاره
در ميان آسماني دور ميخواند:
در ميان اين همه ظلمت
در اين شبها
عالمي دارد
درخشيدن!
‏2003‏-‏12‏-‏17

مرثيه

ميوه هاي براق و سياه مرگ
كه دهان‌ها را مي‌جوند
وآسمان تهي
بي هيچ‌معنائي
با دايره‌ي فلزي‌ماه
وماهتابي آماسيده در چشمهاي مردگان.

نه‌واژه‌ها رمقي دارند
نه شعرمفهومي
ونه خدا شكوهي
وقتي كه كودك مجروح درويرانه ها ميگريد
و بر پيكرسرد مادرش سرد ميشود.

نه واژه‌ها رمقي دارند
نه شعر مفهومي
و نه خدا شكوهي
وقتي كه مرگ
با بوسه هايش لبان نوعروسان را ميپوساند.

نه واژه ها رمقي دارند
نه شعر مفهومي
و نه خدا شكوهي
وقتي كه نخل و نارنج و پرنده و آدمي
به بي پناهي سر در پر يكديگركشيده اند،
و سگان خاموش
غمگين تراز حاكمان
و آسمان اين سرزمين‌اند.
***
دريغا!
تنهائيم رفيقان!
تنها
درقتلگاه شهري خرد شده،
آنجا كه دستهاي هفت سالگي من
ترنج‌ها را دزديدند
و درختان خوابالوده در تاريكي شب
فرياد زنان به دنبال من دويدند
و چشمهاي من
سايه هاي نمناك عطرآلود مهمانسراي قديمي
ولبخند باغبان پيرراباخودبه سفر برد.

دريغا!
تنهائيم
دريغا!
و مائيم تنها
بر اين كرانه
كه نه ميتوان فريادي به لعنت آسمان برآورد
يا سري به نماز آيات بر زمين
چراكه خداخود ديريست، شرمگين آيات خويش
دراين سرزمين است‌


چرا كه آسمان در همه جا آسمان است
و زمين در همه جا زمين
چرا كه مردمان در همه جا مردمانند،
تنها
تفاوت
اين است
كه در اين ديار
گرگ هاربر مسند است
و ديوان زنده خوار
زمام زندگي آدميان را به كف دارند
و زمين به جنبشي ناگزير،
به ناگزير شهري را فرو ميكشد
تنها
تفاوت
در اين است.
***
ميوه هاي براق و سياه مرگ
كه دهان‌ها را مي‌جوند
وآسمان تهي
بي هيچ‌معنائي
با دايره‌ي فلزي‌ماه
وماهتابي آماسيده در چشمهاي مردگان.
29دسامبر2003

غرش آزادي است اين…

ني نسيم اين بانگ توفان! بانگ توفانست اين!
اين كه بر ره اين چنين غران و كوبانست اين
گوش داريدش! ببينيدش! كه از ره ميرسد
آي توفان! آي توفان گل افشا نست اين
صدهزاران مشت دارد، هر يكي البرز كوه
با هزاران پاي رودآسا خروشانست اين
هرچه ظلمت تيره تر، او ميدرخشد خيره تر
همچنان فراهورائي فروزانست اين
گر خدائي ميتواند بود باري،اين خداست!
خصم شيخان، ـ سمبل امروز شيطانست ـ اين
پاي تا سر جمله بينائي است چونان كهكشان
جنگل خورشيدها و ماه تابانست اين
مي سرايد، مي نوازد، مي رسد از شش جهت
وه كه او خنياگر هركوي و ميدانست اين
آي نوميدان بي باور ! خدا را يك نگاه!
در نگاه هركسي، پيدا و پنهان است اين
با تمام رنجها و با تمام راهها
بر سر عهد ازل بر عهد و پيمانست اين
مي وزد از گورهاي كشتگان ظلم و جور
اشك چشم مادران خون شهيدانست اين
در سياهي هاي شبهاي خيابانهاي شرم
انتظارخواهران ما، به تهرانست اين اين
روي بسترهائي از نان و نياز و جبر ودرد
رعشه هاي مرگبار صدهزارانست اين
انتظار صد هزاران كودك ويران شده
در شب تاريك بي پايان ويرانست اين
انتظار ملتي بي نان و بي آزادي است
نعره‌ي آزادي است اين غرش نان است اين
مي رسد تا بشكند تا بر درد تا بگسلد
دشمن ويرانگر زنجير و زندانست اين
دشمن انديشه هاي كهنه و گنديده است
دشمن دين ني،كه خصم دين فروشانست اين
مي رسد تا بر كشد تا برنهد بر خشت، خشت
بارگاه مردمان را سقف و ايوان است اين
از زمين زاده ست اين نز آسمان ـ اي آسمان! ـ
زاده اندر كارگاه رنج انسانست اين
او نمي ميرد كه ميجوشد زمعناي حيات
تن ندارد او كه سر تا پا همه جا نست اين
هر كه را كشتند در او بار ديگر زاده شد
گر مسيحي هست هان عيساي دورانست اين
ما اگر مرديم يا مانديم هرگز نيست غم
او بماند او كه جان و روح ايران است اين

مزمور شب دراز

به جستجوي بهشت
پله پله،
تا اعماق دوزخ فرو شدم و به نهايت گام نهادم
به زمستان و باغهاي خاكستر
آنجا كه جهان شرمگين عرياني خويش است
و نگاه انسان
حجاب از آفاق بي شكوه حقارتهاي پر عظمت فرو مي نهد.


به جستجوي بهشت
به نهايت گام نهادم
به نطع
و تيغ
و ترازو
به انتهاي زمين و آسمان
و جام زرين شوكران يقين
كه بر آبي بي مرز ، خورشيدي تلخ بود.
آنجا كه رمه هاي ابلق پرهيزگاران در غبار مي گذشتند
و دوزخيان بهشت را خشت بر خشت مي نهادند.

اين چنين
موذنان يگانگي انسان را آواز دادند


رستاخيزآغاز شد
تيغ فرودآمد و ترازو فرا شد،
بهشت و دوزخ اما…
دروازه هاي خويش را بر من فرو بستند!

در واپسين فصل شبي دراز
نصيب من جام شوكران يقين
و رجعتي ديگر تا زمين بود
نصيب من نگاهي ديگر با زمين
و مزموري ديگر گون با انسان بود…

مزمور شوكران

در تمام شب
تمام شب
دريچه اي به روز گشودم
راهي به دريا
و سفينه اي كه سفر را به انتظار ايستاده بود.

در شب
تمام شب
ميان مرداب مغرب
و خار زار خاور
تنها عقيمي، عقوبت توقف را رقم ميزد
وخاكستر.

در شب
تمام شب
باد چرخان گرداگرد جهان
لبالب خاكستر شعله هاي نوميد بود
هزار جنگاور اما كه در خون تلخ خود به سفر رفتند
منشوري ديگر را
بر نظامنامه گردش دورترين ستارگان بازآوردند
و در گورهايشان آرام گرفتند.

نوميدان!
پيرم و تلخ و شكسته
اما نه شكسته جان
جهان در من بي زمانست
و چه خطاي عظيمي!!
كه در تمام شب
بي سلاح و رخم خورده
تنها رسميت جمشيد را جنگيده ام.

نوميدان!
اگر چه نه براي من
خورشيد رسميت مرا اعلام خواهد كرد.



مزمور نهايت

درنهايت
حتي زمين آن جزيره نيست
كه برآن پاسفت كنم،
در وحشت از ابلهان
نمي گويم اما جان جهان را درطلبم
درآن دقيقه بي زمان.
كه خمير جهان ورز خواهد خورد
و خورشيد و خاك در هم خواهد آميخت.

پس از اين همه سال و سيلاب
نه آشيان خرد ويرانم را در اندوهم
نه درخت و رخت و خوان و نان و جانم را.

در ايمان و دركفر
و در خيزا خيز رستاخيزي مدام
فرا ميروم و فرو مي آيم
وپس از آن نيم شب
كه با زيباترين مردگان دهكده
در بدر تمام ماه دست در دست رقصيدم
ميدانم
حتي زمين آن جزيره نيست كه بر ان پا سفت كنم.


مزمور موج

گاهي
چون موجي
كه از دريائي
تا جزيره اي
به سوي تو باز مي آيم.
بر دروازه اين دژ
كه گذرگاه شجاعانست
نام تو نقش بسته است
و خورشيدآسمانش
سپر شعله ور آخرين جنگاور شهيدست.

از دروازه اين دژ
مغرورترين فروتنان گذشته اند
دختران دريا
و پسران تندر
مردان كوه
و زنان تندر
آنان كه ديگران را مقصد
و خويشتن را راهي كردند و از خويش گذشتند.

بر دروازه اين دژ
«هزار نوحه گر مرا نه بس
چون سر بر زانو ومينهم
هزار خنياگر مرا نه تمام
چون با تو انديشم…‌»*
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* از ابوسعيد ابى الخير

مزمور ابرها

كاخهاي ابر
و باد با سواران بي چهره اش
از كنگره ها ميگذرند.


مي خندند اگر بگويم
در كاخهاي ابرزناني ميگريند
گنجهائي غارت مي شوند
و كودكاني فرياد ميكشند
ميخندند اگر بپرسم
تاريخ ابرها را چرا كسي نمينويسد.

كاخهاي ابر
باد با سواران بي چهره اش
و باراني كه طعم اشك دارد.
مبهوت در كنار خيابان ايستاده ام…

نيايش نوئل

پروردگارا!
در اين لحظه كه شب به پايان مي رسد
و خورشيد برمي آيد
و پرنده مي خواند
وشاخه هاى نازك درختان دهكده دور دست دور از من
هواى زلال صبح را مى نوشند
و ستاره پنهان مي شود،
در اين لحظه
كه من آخرين شعر شبانه ام را مي نويسم
واحساس ميكنم كه خدا بايد باشد
و معنويت را نمي توان انكار كرد
و اخلاق را نمى توان انكار كرد
با تو سخن ميگويم
وزمزمه نيايش خودرا آغاز ميكنم.


پروردگارا!
چنانكه خود گفته اى:
از آنجا كه حتى يك برگ بي اجازه تو از درخت نمي افتد
و منِ كمتر ازبرگ
بي اراده تو نمي توانستم
بر اين اقيانوس بي پايان جهان
چون حبابى ناچيز برآيم و نهان شوم،
از آنجا كه اراده تو بر اين قرار گرفت كه شاعر باشم
و شعر بسرايم
و به ستايش طبيعت و انسان و جانور و جماد
كه تو خلقشان كرده اى بپردازم
و سكوت را بشكنم
و به قوانين شاعرى
كه تنها بازى با وزن و قافيه
و به به و چه چه گفتن ديگران نيست متعهد باشم
و شادي خود را با ديگران
و اندوه ديگران را با خود تقسيم كنم
و از شعور ديگران كمك بگيرم
وشعور خود را با ديگران تقسيم كنم
و همه چيز را ستايش كنم
و از همه چيز ايراد بگيرم
و فقير باشم
و زنداني باشم
و آواره باشم
و مطرود و توهين شده باشم
و اين چنين باشم كه هستم
و آنچنان كه تو خواستي
جز اين نمي توانستم باشم ،
و از حقيقت، و حقيقي سخن بگويم،
با تو سخن مي گويم
و زمزمه نيايش سر مي كنم!


پروردگارا!
صبح است و سپيده است ومن هستم و تو
گوش شيطان كر!
اين اطراف هم كسي نيست
كسي حرفهايمان را نمي شنود
كسي گزارش نخواهد داد
كسي ما را زير اخيه نخواهد كشيد
كسى بر منبر نخواهد نشست
وسه چهار ساعت چرند به هم نخواهد بافت
تا من و تورا منت پذيرمزخرفات خود كند،
و مهم تر از همه
اراده لايزال تواى خداى من
بر اين قرار گرفته است
تامن كمي حرفهايم رابزنم
و درد دلهايم را بكنم
و زمزمه نيايشم را سر كنم
وتوهم كمى حرفهايم را گوش كنى
و انشاالله براى يكبار هم كه شده
قبول كنى.


پرودگارا!
خودت مى دانى كه چقدر پارو كشيده ام
كه چقدر به دنبالت راه آمده ام
كه چقدر از آسمانهاي تهي هراسيده ام
كه چقدر دلم مى خواهد
وقتى ساز دهنىقراضه ام را مى زنم
و آواز گوشخراشم را سر مى دهم
كسى به سازو آواز من در آسمان گوش كند و به به بگويد،
كه چقدر دلم مى خواهد
وقتى كسى مى گويد : اى خدا؟
كسى هم جواب بدهد: جان خدا !


پروردگارا! خودت مى دانى
كه چقدر برلبه پرتگاههاى عميق خلاء را نگريسته ام
كه چقدر كوشيده ام تا در آنسوى آسمانهاى كوتاه و آلوده
و افقهائى كه فقط مگسهاوالاغها در آن مى توانند پرواز كنند
و شايسته عقابها نيست،
خود خود خودت را پيداكنم
كه چقدر مي خواهم كه تو باشي
تا در اين خلاء ستاره اى بدرخشد
و تا من هم در اين بي پايان معنائي داشته باشم.


پرودگارا!
خودت مى دانى
كه چقدر از حرف دكتر اسماعيل خوئى
شاعر فيلسوف تبعيدى
يا فيلسوف شاعر تبعيدى
يا تبعيدى فيلسوف شاعر
يا شاعر تبعيدى فيلسوف
يا فيلسوف تبعيدى شاعر
خوشم امد كه گويا گفته بود
يا يك چيزى با اين مضمون گفته بود كه:
بودن خدا وحشت انگيز است
اما نبودنش وحشت انگيز تر!


پروردگارا!
خودت مى دانى كه حتى
وقتى سخن چينان خواستند ميان من و تو را به بزنند
و به من گفتند
تو در كتابت سوره اى بنام شعرا دارى
و در آن نوشته اى كه
گمراهان شاعران را پيروى مى كنند
من اصلا از دست تو دلخور نشدم
و گفتم كه شما معنى آن را درست نمى دانيد
زيرا گمراهان بايد شاعران را پيروى كنند!
تا راه را پيدا كنند! و از گمراهى در بيايند
وخدا هرگز نگفته است
شاعران گمراهان را پيروى مى كنند
زيرا خودش آنها را شاعر كرده
يعنى خيلى خوب هدايت كرده است!!



پروردگارا!
خودت مي داني كه چه شبها تا صبح
تمام كتابهايت را خوانده ام
خودت مى بينى
كه از بس كتابهايت را خوانده ام چشمهايم خسته اند
و عينكم رابا قرض و قوله تازه عوض كرده ام.
و به همين دليل نتوانسته ام اجاره خانه ام را بدهم.


پروردگارا!
خودت بهترمي داني
كه ملايانت عمل مي كنند
عارفانت تاويل مي كنند
صوفيانت تعبير مي كنند
انقلابيونت توجيه مي كنند
اما پروردگارا!
تا كى تناقضات ترا من حل و فصل كنم
و شوخى كه نداريم مرد حسابى!
تو در كتابهاي خودت نوشته اى
خيلى روشن هم نوشته اي كه:
دست دزد بيچاره را ببرند!
تو در كتابهاي خودت نوشته اي
خيلى روشن هم نوشته اى كه:
دست و پاي بعضي مجرمان را مخالف هم ببرند!
پاي چپ يا دست راست!
پا فرقي نمي كند
پاي راست يا دست چپ!
ــ تا تعادل فيزيكى شان حفظ شود! ــ


پروردگارا!
تو در كتابهاي خودت نوشته اي
خيلى روشن هم نوشته اى:
زنان بايد كله شان را تا ابد بپوشانند
ومي شود تقريبا يك گله زن گرفت
چهار تا عقدى و تا دلت بخواهد كنيز و صيغه
وبايد زنان خطا كار را كتك زد
و يا در اتاقشان انداخت و نگاهشان داشت تا بميرند.
تو در كتابهايت نوشته اى
خيلى روشن هم نوشته اى
و آيه ها و سوره هايش هم هست


كه بايد تعزير و تقتيل كرد!
تو در كتابهايت نوشته اي
خيلى روشن هم نوشته اى:
كفار و مشركان را بايد گردن زد
يا مثل گوسفندسرشان را گوش تا گوش بريد.


پروردگارا!
مباد! كه عصبانى شوى!
و بر اين بنده عاجزت خشم آورى
صبر كن كوله بارم را باز كنم
و نشانت بدهم
كتابهايش هست
سوره هايش هست
و آيه هايش هم هست
وخيلي چيزهاي ديگر هم هست.


پروردگارا!
تو شايسته تعريفى
هرچه اسم ولقب خوب است مال توست
و هرچه از خودت تعريف مى كنى بكن
نمى گويم كيش و شخصيت دارى
يا بيمار پسيكو پات هستى
در اين باره بندگانت حرفى ندارند،
اماپروردگارا!
توگاهى خيلي زياد تهديدمىكنى و مى ترسانى
و خط و نشان مى كشى
پروردگارا
ما ديگر از اينها خسته شده ايم
و از بس ترسيده ايم پدرمان در آمده
پروردگارا!
شاه مراكش هم دارد زندانهايش را تعطيل مى كند
تو هم اى پروردگار!
بهشت را گسترش بده و دروازه هايش را بزرگتر كن
و باز كن
واين جهنم لعنتى را تعطيل كن و گناهكاران را ببخش
و بگذار بروند دنبال كارشان.


پروردگارا!
مابخاطر اينكه شاه و شيخ شكنجه گاه داشتند
عليه آنها بر شوريديم
كتك خورديم، تيرباران شديم
زندانى شديم، مرديم
در غربت و تبعيد پير شديم
تا شرافت و انسانيتمان را حفظ كنيم
حالاتو خود انصاف بده
كه چگونه با قبول جهنم هولناك تو
در برابرت سر به سجده بگذاريم
و ترا دوست داشته باشيم
و يا اصلا فكر كنيم
كه تو ارزش اين را دارىكه دوستت داشته باشيم،
پروردگارا!
براى حل اين تناقض
يا ما را تبديل به گوسفندى، الاغى،
گورخرى، شتر دوكوهانه اى، كلاغى
گنجشكى، زاغچه اى، زاغى
يا چيزى شبيه به اينها بكن
ويااين لعنتى را تعطيل كن
واز گذشته هم كمى انتقاد كن!


پروردگارا!
قبول است كه ما را آزاد افريدى
و رهايمان كردى
كه خودمان تكليفمان را با ديكتاتورها روشن كنيم
و افسار ما را
در سياست و مبارزه روى دوش خودمان انداختى
اما افسار طبيعت كه در دست توست
چرا زلزله را كنترل نمى كنى؟
چرا مردم طبس و رشت و بم را مى كشى؟
چرا شب نوئلى دريا را همين طور ول مى كنى؟
تا يهو هلفى بالا بياد و پائين بره
و صد و پنجاه هزار تا آدم مادر مرده رو
صد و پنجاه هزار تا فقير و گرسنه و زاغه نشين رو
تو سيلان و سرىلانكا و اندونزى و هند
بريزه تو جيب كوسه ها و ماهيا
و خونه هاى خشت و گلى مردم بدبختو روى سرشون خراب كنه
پروردگارا خودت انصاف بده
نماز آيات رو ما بايد بخونيم يا كوسه ها؟
خودت داورى كن ما بايد شاكر و منت پذير باشيم
يا كوسه ها؟
خودت قضاوت كن
ما بايد هى نماز بخونيم و روزه بگيريم
و خمس و زكات بدهيم يا كوسه ها؟
خودت بگو
ما بايد ذكر يا رحمان و يا رحيم بگيريم يا كوسه ها؟


پروردگارا
تو جاودانه اى!
بودى و هستى و خواهى بود
قبل از زمان بودى و زمان رو هم خودت خلق كردى
قبل از مكان بودى و مكان را هم خودت خلق كردى
و بعد اززمان و مكان هم خواهى بود
وجود عجيب و غريبى هستى تو
و ما نمى توانيم در مقابل تو هيچ كارى بكنيم.
نه مى توانيم عليه تو شورش كنيم
نه مى توانيم سرنگونت كنيم
نه مى توانىم تعويضت كنيم
و نه مى توانيم از دست تو به سازمان ملل و كوفى عنان شكايت كنيم.
خدايا خودت بگو كه ما با تو چه كار كنيم؟
و از دست توچه خاكى به سرمان بريزيم؟


پروردگارا!
ملك حسن و ملك حسين و ملك اسد و ملك فهد وخيلى ملك هاى ديگه
بالاخره مردند و بچه هاشون يه كمى دموكرات تر از اب در آمدند
اما تو نه پدر دارى نه مادر!
اما تو نه زن دارى و نه بچه!
نه گرسنه مى شى و نه مريض!
نه به دنيا اومدى و نه ميميرى!
تا بندگانت در روز فوتت همه يكصدا فرياد بزنند:


خدا مرد ! زنده باد خدا!
و به اين اميد ببندند
كه پسر يا دختر تو
مثل پسر ملك حسن و ملك حسين
يك كمى بيشتراز تو به وضع دنيا برسه!


پروردگارا!
اى خداى بى زن و بچه!
اى خداى بزرگ بى پدر و مادر!
بيا و اون شعر معروف نصرت رحمانى رو گوش كن
بيا و زن بگير و بچه دار شو!
فرض محال كه محال نيست!
بيا و زن بگير و بچه دار شو.


پروردگارا!
بچه كه بوديم فكر مى كرديم
آيا خدا مى تونه يه سنگ بزرگ خلق كنه
كه خودش هم نتونه بلندش كنه!
بعد با خودمون مى گفتيم
اگه نتونه خلق كنه كه خدا نيست
اگر هم بتونه خلق كنه و نتونه بلندش كنه
بازم خدا نيست
چون خدا بايد بتونه اين سنگ گنده رو
كه نمى تونه بلندش كنه خلق كنه
و خلاصه در مى موندييم
اما اين فرض محال تازه كه چندان مشكل نيست،
بيا و زن بگير!


پروردگارا
بيا و محض رضاى خدا
زن بگير
بيا و داماد و خويش و قوم اهل زمين شو
و دست از سر كچل اين مادر مرده ها بردار
پروردگارا!
بيا و داماد خودمان شو
هر كى رو تو پسند كنى بهت مى ديم
چاق و لاغر
سفيد و سياه و سبزه
كوتاه يا بلند
هر جور زنى كه بخواهى مخلصتم هستيم
خودمون برات هفت قلم آرايشش مى كنيم
خرج عروسى و بزن و بكوبش هم با ما
رقص و قر كمرش هم با ما
نهار و شام و نقل و نبات وشيرينى اش هم با ما
چنان فسنجونى بپزيم كه حظ كنى
چنان كبابى علم كنيم كه دودش تا آسمون هفتم بره
چنان دسرى بديم كه نگو و نپرس
هرچى خواننده و نوازنده است از همه جا دعوت مى كنيم
بعد هم عروس رو سوار بر الاغ مى كنيم و مى آوريمش به خانه تو
وقتى كه به حجله رفتى همه فشفشه ها و ترقه هاى عالم را در مى كنيم
وقتى كه موفق شدى ترتيب امورات را بدهى
از پشت تمام بامها تير در مى كنيم
و از درگاه خودت درخواست مى كنيم
كه خدا يك پسر كاكل زرى بهت بده
تا انشالله يك روز بعد از صد و بيست سال
وقتى كه تو فوت كردى و ما از دستت راحت شديم
بر تخت خدائى بشينه
و به اوضاع دنيا برسه.


پروردگارا!
بندگانت ديگر غارنشين نيستند
خوب نگاهشان كن!
دكتر و مهندس شده اند
كراوات مى زنند و مكدونالد مى خورند
به جاى پوست بز شلوار جين مى پوشند
الاغ و شترشان را
به دوچرخه و موتور سيكلت تبديل كرده اند
انترنت دارند
با قطار وهواپيما به مسافرت مى روند
و با بمب اتمى همديگر را مى كشند
و من نمي توانم باور كنم
كه پدر خدا بيامرزكوچك من
بهتر از پروردگاربزرگ من در اين باره فكر مي كرد
و به دختران هفتگانه خودش بيش از تو آزادي مي داد
و آنها را نمي ترساند
و حتى حاضر نبود سر مرغى را ببرد
چه برسد به سر كافر بيچاره.


پروردگارا در اين صبح ملكوتي
كه سرشار از خدا و معنويت و زيبائي توست
دلم مي خواهد هايهاي گريه كنم
وقتي كه فكر مي كنم


خدائي كه اين جهان بي پايان را آفريده
به فرشته اش گفته
تا چند ميليارد كيلومترپرواز كند
تا بر رسولش فرود آيد
و به او بگويد
دست يك انسان در مانده و مادر مرده،
دست يك دزد بيچاره را بايد ببرند
دزدي را كه خودت صلاح دانستي خلقش كني
و بيچاره بر اثر بازي روزگار و دزديهاي ديگران
مجبور شد دزد شود.
پروردگارا چرا فكر نكردى كه اگر دست دزد را ببرند
او ديگر نمى تواند دكمه هاى يقه اش را ببندد
و گوشش را يا سر دختركش را بخاراند
و گاهى كه اوضاعش روبراه است
ــ و توانسته چيزكى بدرد بخور بدزدد و سورساتش را روبراه كند ــ
با كاكل زنك اش بازى كند
و سيگارى دود كند
و حتى انگشت در دماغش كند.
پروردگارا!
مي خواهم هايهاي گريه كنم
وقتي مي خوانم كه خدا نوشته است:
بندگانش را زير شلاق بكشند.


پروردگارا
پنهان نمي كنم كه الان كه اين حرفها را دارم مي زنم
از تو كمي مي ترسم
و نمي خواهم از تو بترسم
مي خواهم دوستت داشته باشم
و مرا دوست داشته باشي.


پروردگارا!
مى دانم كه چقدر بزرگى
مي دانم كه هميشه روشن و جاودانه و سرشار طراوتي
و مي دانم كه چقدر كوچكم
وشكننده و فنا پذيرم
ــ و الان هم اين سرفه هاى لامصب امانم را بريده ـ
ومى دانم روزي يا شبي به خوشى و خوبى خواهم مرد!!
و تابوت مرا به گورستان خواهند برد
و در گورى خواهند نهاد
ومن تجزيه خواهم شد
و خواهم پوسيد
وقطره قطره فرو خواهم چكيد
و متلاشي و منهدم خواهم شد
و سفري كه ترسناكش كرده اند آغاز خواهد شد
اما تمام اينها
وحتى وجود گرزهاى وحشتناك نكير و منكر
كه بدتر از چماقهاى حزب اللهى هاست
دليل نميشود كه حرفهايم را نزنم
و حرفهاى ياوه را گوش كنم و بپذيرم
و بترسم.


پروردگارا
مى دانم كه تو چقدر نيرومندى
و من چقدر ضعيفم
اما چون تو خداى من هستى
و از تو نبايد چيزى را پنهان كرد
بايد بگويم نمىدانى چه كيفى دارد
وقتى يك آدم فسقلى فنا پذير
مى تواند در برابر يك خداى فنا ناپذير
خيلى خيلى خيلى خيلى بزرگ
كه يكى از مارهاى غاشيه اش
مى تواند منظومه شمسى را يكضرب قورت بدهد
و فش فش كنان آب تمام اقيانوسها را بالا بكشد
و كوره هاى آدمسوزى هيتلر
در برابر جهنم اش بهشت برين است!
حرفهاى دلش را بزند و عقده اش را وا كند
پروردگارا از تو سپاسگزارم كه به من اين آزادى را دادى
و از بهشت بيرونم انداختى
و مرا انسان كردى
تا بتوانم مثل جد بزرگوارم ميوه ممنوعه را گاز بزنم
وحتى در برابر تو هم حرفهايم را بزنم.



پروردگارا
دو باره برگرديم بر سرموضوع شيرين شلاق و دست دزد!
پروردگارا ايكاش سكوتت را مي شكستي
و فرشته ات را مي فرستادي
تا به من دليل اين چيزها را بگويد
يا اينكه مي گفتي
آن فرشته پدر سوخته ات وسط راه حرفهايت را تغيير داده
يا كاتبان وحي شيطنت كرده اند
اما متاسفانه سكوتت را نمي شكني.


پروردگارا
گاهي كه خسته مي شوم
با خودم مى گويم
اگر اين طوري هستي
خو ب اينطوري هستي ديگر
و از خير خدا هم كه نمي توان گذشت
پس اي كاش به من قدرتي ميدادي
تا كمي اصلاحت كنم
يا يك كمى تغيرت بدهم
يا يواشكي بهتر از اين خلقت كنم
و بفرستمت به آسمانها
و هر روز صبح با خوشحالي
سرود نيايشت را سر كنم.


پروردگارا!
تو تمام توانائى ها را دارى
ولى نمى كنى
و من مى خواهم كه كارى براى ديگران بكنم
و توانائى هايم اندك است
پس خودت به من حق بده
كه گاهى قرولند كنم كه اين چه بساطى است؟!


پروردگارا
خودت از همه بهتر مي داني
كه چقدر مسلمانها را دوست دارم
و چقدر كليمي ها را دوست دارم
و چقدر مسيحي ها را دوست دارم


و چقدربودائي ها را دوست دارم
و چقدرهندوها را دوست دارم
و چقدر زرتشتي ها را دوست دارم
و چقدر بندگان لامذهب ترا
كه خدائى ترا قبول ندارند
ولى توول كن نيستى
و بندگى آنها را قبول دارى! ، دوست دارم
و پروردگارا مي داني كه بخاطر دوست داشتن آنهاست
كه اينطور دارم با توراست و حسيني صحبت مي كنم.


پروردگارا
خيلي جستجو كرده ام
خيلي به اين در و آن در زده ام
خيلي راهها را رفته ام
و عجالتا تا خودت تصميم جديدتري بگيري
و راه بهترى پيدا كنى
راه را در لائيسيته يافته ام.


پروردگارا!
تو خودت بهتر از من مى دانى
كه با لائيسيته نبايد شوخي كرد
و حرفش را زد و عملش را نكرد
و مى دانى كه نبايد آن را
منت پذير آيات و سوره هاي آسماني كرد
و يك ليتر از آن را با صد ليتر دعا و آيه و سوره
و خون شهيد و اشك اسيرو زيارتنامه
و شعله هاى دوزخ و ميوه هاى بهشت قاطى كرد،


و مى دانىلائيسيته را بايد خوب
ديد و شنيد
بوكشيد
چشيد
مزمزه كرد
لمس كرد
حس كرد
شناخت
خوب خوب خوب فهميد
خوب خوب خوب باور كرد
و مي دانى كه ازلائيسيته بايد با تمام توان دفاع كرد
و از هيچ خدا و پيغمبرو امام و مرجعى نترسيد
تا بندگان تو
اي پروردگارمن
هم بتوانند
زندگي شان را بكنند
و هم نمازشان را بخوانند،
هم ناقوسشان را بنوازند و اذانشان را بگويند
و هم شرابشان را بنوشند و معشوقشان را ببوسند
و در همه حال
هم موقع نماز خواندن
و هم وقتى لبى تر مى كنند
به ياد تو و سپاسگزار توباشند.


پروردگارا
در اين لحظه كه شب به پايان مي رسد
و خورشيد برمي آيد
و پرنده مي خواند


وشاخه هاى نازك درختان دهكده دور دست دور از من
هواى زلال صبح را مى نوشند
و ستاره پنهان مي شود
و من آخرين شعر شبانه ام را مي نويسم
واحساس ميكنم كه خدا بايد باشد
و معنويت را نمي توان انكار كرد
با تو سخن ميگويم
وزمزمه نيايش خود را با اين دعا پايان مي دهم.


پروردگارا
در اين شب مبارك نوئل
به حق محمد و آل محمد
مسلمين را از خطرات اسلام
مسيحيان را از خطرات مسيحييت
يهوديان را از خطرات يهوديت
هندوان را از خطرات هندوئييت!
بودائيان را از خطرات بودوييت
زرتشتيان را از خطرات زرتشتييت
بيدينان رااز خطرات بى دينييت
و پيروان تمام اديان را از خطرات دينشان
و مرا كه به تمام اديان علاقمندم
بالمجموع از خطرات تمام اينها
در پناه خودت اى پروردگار
مصون و محفوظ بدار.



پروردگارا


چنانكه خودت گفته اى:
سبح لله ما فى السماوات و ما فى الارض،
به تمام زبانها
به زبان انسان و پرنده و جانور
به زبان گياه و درخت و طبيعت
هلللوياه ودرود بر تو با
هلللوياه ودرود بر تو كه پروردگاري
و شايسته آن هستي كه بي زوال و جاودان
پروردگار باشي،
و اگر چه در وصف من سوره اى نازل نشده
و كسى مرا درود نمى گويد
اما با اين همه مهم نيست
وبا اجازه تو
درود بر من باد
كه ديگران نمي دانند
و تو مي داني
كه بنده كوچك تو هستم
و اين چنين خواهم بود
و با اين همه بايد حرفهايم را بزنم.


پروردگارا
تا دشمنان توكه بزرگى
ومن كه كوچكم
بور شوند و دماغشان بسوزد
مرا
ــ اگرچه چندان گناهى نكرده ام
و اگر هم كرده ام باعث زحمت كسى نشده ام
و بخودم مربوط است


و كسى را جز تو شايسته نمى دانم كه مرا ببخشد
و حتى اگركسى بجز تو
علاقمند هم باشد
كه مرا به هر ضرب و زورى كه شده ببخشد!!
اجازه نمى دهم كه مرا ببخشد ــ
ببخش و بيامرز
زيرا تو و تنها تو بايد آدمها را ببخشى و بيامرزى
و انسان تنها بايد درخلوت خويش
در مقابل خويش زانو بزند
و بخاطر نقض انسانيت خويش
واز خويّشتن پوزش بطلبد
پروردگارا
ومرا در بهشت خودت جاى ده
تا گاهى بيايم
وهمديگر را ماچ كنيم
و با هم صحبت كنيم
آمين يا رب العالمين.
25 دسامبر2004



دستهايمان را پيش آوريم

ميان قتلگاه برادرم
و شكنجه گاه خواهرم
نمازم را ناتمام گذاشتم
و در ستايش آنان كه سلاح بر گرفتند
سرودي سر كردم.


مهر را به دور افكندم
و سجاده تـنها مرا ياري كرد
تا در زير دارهاي برادرانم
اشكهاي خود را
و نطفه هاي فرو ريخته جلادان را
بر شرمگاه خواهران له شده مقتولم
پاك كنم.


به آسما نها نگريستم
زمانى دراز سپرى شده
وراههاي آسمانها را ابرها پوشانده بودند
نه نشان پاي «براق» بر آن پيدا بود
نه معراجراه «مسيح».



نامه اي نوشتم
و «سمعكي» و «عينكي» و «عصائي»
به آن ضميمه كردم
و با پست هوائي آن را به مقصدي دور دست فرستادم
«… خداحافظ بابا پيري!!
متاسفم كه هنوز از دزديدن سيبي از باغت
و بوسيدن لبان زني در سايه هاي تاريك انجير
عصباني هستي ،
متاسفم كه نوشته هايت را بازخواني وباز نويسى نمي كني،
و باور ميكنم كه شانه هايم در زير بار امانت خرد خواهند شد
ودستهايم در خلوت آسمانها ـ متاسفانه ـ تـنهايند
بي آنكه انكارت كنم
رهايت مي كنم…»
و از مرزها عبور كردم.

***
«راهنماي كرد» گفت
تنها كافي است دهانت را ببندي
تا «مرز داران ترك» سپيدي دندانهايت را نبينند!
ـ در آن هنگام
سياهي شب
سياهي موهاي مرا مخفي مي كرد ـ
و حال
پس از اين همه سال
اگر بازگردم
سپيدي موهايم مرا در تير رس قرار خواهد داد،
با اين همه اندوهي نيست
كه اگر از خود مي گويم
از خود نمي گويم


كه دهان ديگرانم
و نه زبان خويشتن،
غبار شده ام ـ غبار شده ايم ـ
نفس به نفس
و قدم به قدم ،
در راههاي جهان
و در همه جا فرو ريخته ام.
در سوداي يك نفس آزادي،
و پشيمان نيستم
با خنجري در سينه و خنجري در پشت
كه اگر دوباره زاده شوم
نفس به نفس
و قدم به قدم
در راههاي جهان
غبار خواهم شد
و در همه جا فرو خواهم ريخت
در سوداي يك نفس آزادي.


همه چيز گواهى مى دهد كه كيستم من
پيشاني پريشان برادرانم
و كبودي طناب بر گردن خواهرانم،
گورهاي گمنام پدران و مادرانم
ورفقاي گمشده ام،
خانه ويرانه ام در پشت سر
حوض شكسته
تاكهاي خشكيده و قمري هاي مرده،
ودفترهاي گمشده شعر
همه گواهى مى دهند كه كيستم من،


محبوب غبار شده
و كودك اسير
وغمهائي كه با هيچكس از آنها سخني نگفته ام،
پاسپورتي كه در جيب دارم
و پرونده ام در اداره پناهندگى
همه گواهى مى دهند كه كيستم من
اما مرا تروريست مي خوانند!.

***
ما را تروريست مي خوانند!
در دنياي چهارمين سال بيست و يكمين قرن
در دنيائي كه هويت ترا داشتن تلفن پرتابل تعيين مي كند
در جهاني كه اكثريت گرسنه اند
تا اقليت خوب بخورند
در دنيائي كه اگر لباسهاي مارك دارت را بيرون آوري
در هوا محو خواهي شد
زيرا هويت انساني تو را محو كرده اند،
ما را تروريست مي خوانند.


در دنيائي كه زيبائي نگاههاي انساني را
زيبائي باسن ها و سينه هاي ترميم شده اشغال كرده است،
در دنيائي كه انسان محصور شده در خود تاج بر سر مي نهد
و انسان ادامه يافته در بيرون خود خطرناك و مطرود است،
در جهاني كه در كتابهاي دستور زبان اش
نه «مفعول با واسطه»
و نه «مفعول بيواسطه»
بلكه «مفعول مطلق» به رسميت شناخته شده است
تا «فاعل مطلق» بتواند


بر نوك پيكان قدرت
ترا فعل پذير و خاموش و تسليم و به رو در افتاده و شاكر
نظاره كند
وبر پشته هاي جسد بيضه برقصاند
و به ريش انسان و خدا بخندد،
ما را تروريست مي خوانند.


در دنيائي كه آزاد كننده اش «گاو چرانها»
مغلوب مظلومش «ديكتاتورهاي كله خر»
قرباني اش
دست كنده شده كودك عراقي وچسبيده بر ديوار خانه فرو ريخته،
و مقاومت كننده اش!
انواع «امام هاي بر جهيده از مكاتب عهد بوق» اند
كه كرسي ابد مدت امامت
از ماتحت هاي عطرآگين مقدسشان جدا ناشدني است
و سوداي چرانيدن گله هاي مطيع انساني
در چراگاههاي الهي اسلام رارها نمي كنند
و در اين سوداسرها را به سادگي خيار قطع مي كنند،
ما را تروريست مي خوانند.


در دنيائي كه مبتذل ترين و فاسد ترين تاجران
سكان دار سفينه زمين اند
وآدمي و جانور و گياه
و آب و آتش و باد و خاك را به كثافت كشيده اند
ما را تروريست مي خوانند.




دريغا !
گرداب موحش از چرخش باز نمي ايستد
و جسدهاي خونين باد كرده
بر قلابهاي ماهي گيري شكوهمند است،
در آنسوى گورستانها و انفجارها و تكه پاره هاى اجساد
كوهى از طلا مى درخشد
نفت و گاز گران شده است رفقا!
و بحران بايد فروكش كند
بايد از خون ،طلا استخراج كنند
و حتي با شعله استخوانهاي ما
سيماي بريان شده و مطبوع كباب
در كنار شراب بدرخشدو زوال نپذيرد
مي خواهند خون ما را در كابلها به جريان بياندازند
ميخواهند فروغ چشمان ملتي رادر لامپهاي الكتريكي بدرخشانند
تا فقط نه خانه ها
بلكه ميخانه ها و آنجا كه آخرين تكه لباس بر زمين مي افتد
و پرتگاهي از عرياني ناب مي درخشد
روشن بماند.
مي خواهند…

***
سخن بسيارست و فرصت كم و راه دراز
قرار داد امضا شده است رفقا!
و اسلام و كفر جام بر جام كوبيده اند!!
اگر آزادي را مي فهميم
اگر فقط از آزادي حرف نمي زنيم
اگر باور داريم
كه واژه زنده آزادى را نمى شود در كتابها پيدا كرد
ويا دئو دورانت آزادى را از سوپر ماركتها خريد


و از آن براى خنثى كردن بوى نامطبوع زير بغل
در مجالس پوك پر زرق و برق استفاده كرد
اگر تـنها نگران خود نيستيم
و در بيرون خود ادامه داريم
وديگران رانيز حقيقى و به رسميت مي شناسيم
دستهايمان را پيش آوريم
و باور كنيم كه ازتمام قرار دادها
و از هميشه توانا تريم
دستهايمان را پيش آوريم...
بيست و پنجم اكتبر 2004



اگر روزي واقعا انقلاب شد!
اگر روزي واقعا انقلاب شد!
گر روزي انقلاب شد
اگر روزي واقعا انقلاب شد!
يعني خورشيد با شيطنت از لب بام سوت كشيد
و در همه جا زنجيرها پژمردند و خاكستر شدند
و باد خاكستر زنجيرها را با خود برد،
بعد از آنكه خوب گريه كرديم
و بعد از آنكه خوب خنديديم
بعد از آن كه خوب بوسيديم و خوب رقصيديم
بعد از آنكه از خوشحالي
ديوارها را به كله هامان كوبيدبم
و جيغ كشان ظروف چيني را شكستيم
بعد از آنكه همه چيز را به هم ريختيم
و همه چيز را مرتب كرديم،
يادمان باشد
يادمان باشد بعد از آن به سراغ همديگر برويم.

***
يادمان باشد!
يادمان باشد پيش از مجازات دشمنان مردم ـ قاتلان ـ
در ميدان بزرگ ميهن،
به سراغ همديگر برويم،
در تمام خانه ها


در تمام محله ها
و در تمام شهرها
به سراغ همديگر برويم
به سراغ كله هاي همديگر!
يادمان باشد
با چكش و پتك و هر ابزاري كه لازمسنت
به سراغ قفلهاي كهنه اي برويم
كه بر دربهاي زنگ زده، زده شده است
هر طور كه شده
قفلها را باز كنيم
با چكش!
با پتك !
با پيچ گوشتي و انواع آچارها !
و اگر باز نشد
ديناميتها و نارنجكها كه هست !
همانها كه با آنها با قاتلان جنگيديم
از آنها استفاده كنيم
قفل ها را منفجر كنيم
و رقصان و آواز خوانان و سوت زنان
وارد كله هاي همديگر شويم
با كيسه هاي زباله متواضع
و جاروهاي شاد شيطان
و دستمالهاي كنجكاو گرد گيري
و سطلهائي آب زلال ساده
و ضد عفوني كننده هاي جدى !،
و سوت زنان و آواز خوانان
جارو كنيم!
جارو كنيم تاريكي ها را
جارو كنيم كوته بيني ها را


جارو كنيم كثافتها را
جاروكنيم مترهائي را كه اندازه انديشه را مي سنجند
و اره هائي را كه قد فكررا قانوني و شرعي مي كنند،
جارو كنيم كاردهاي عتيق احمق دگم‌ها را
تبرهاي خونين و مرگبار سنت‌هاي مزاحم را
و رنده ها ئي كه نگاهها را به اندازه و معقول مي كنند،
جارو كنيم قفسها ي مخصوص قلبها را
تله هاي ويژه اراده آزاد انساني را
با پنيرهاي سكسي چشمك زن،
و تورهاي مخصوص آرزوها رابا كوسه هاي منتظر در درون آن،
جارو كنيم عينكهائي را كه بر بينائي حماقت مي افزايند
و سمعكهائي را كه كمك مي كنند صداي سكوت را قويتر بشنويم

***
سوت زنان و آواز خوانان
ادامه دهيم و جارو كنيم،
جارو كنيم قوطي هائي را كه مقدسين در آنها ريده اند!
ــ با نهايت خلوص و اعتقاد ــ
و در قفسه هاي كله ها رديف كرده اند،
جارو كنيم دستمالهائي را كه با آنها ماتحت شان را پاك كرده اند
در اوج آرامش و رضايت،
و در كمال محبت به ما هديه داده اند تا با آنها اشكهايمان را پاك كنيم،
جارو كنيم كاپوتهائي را كه هنگام تجاوز به قلبها به كار گرفته شده اند،
جارو كنيم كتابهائي را كه بوي ادرار مي دهند
زيرابا ادرار تحرير شده اند،
جارو كنيم پتكها و سندانهاي زنجير سازطلائي را را،
جارو كنيم بطري هاي زهرهاي پنج ستاره آسماني را


با باندرولهائي مطمئن
واجازه نامه شرعي اداره بهداشت نظارت بر مواد غذائي ملكوتي
كه با آنها روياهاي مان را مسموم
ريه هايمان را فلج
و ادراكمان رامعلول و شهامت ‌مان را مغلوب ميكرديم.
تجربه كافيست دوستان !
جارو كنيم همه را
و در كيسه هاي زباله بريزيمشان
و آنگاه پنجره هاي كله ها را باز كنيم
رو به خورشيد و هواي تازه آينده
رو به افقهاي نو و روشن
رو به دانستن
و هرگزديگر پنجره هاي كله ها را نبند يم
و پس از آنكه دست در دست و دوشادوش
در درون كله هاي تميز شده رقصيديم و آواز خوانديم
راه بيفتيم
از محله ها و از شهرها و از همه جا رو به سوي ميدان بزرگ ميهن
با ارابه هاي زباله
و ارابه هاي زباله اي كه آخوندها را مي آورند
و در ميدان بزرگ ميهن
آنجا كه در برابر تمام جهان
آزادي و انسانيت و ترحم داورند
درميان زباله ها زباله ها را به آتش بكشيم
اگر!
روزي!
واقعا! انقلاب شد!.


ترانك نوروزي

بادٍ شاد
آبٍ ناب
خاكٍ پاك آفتاب
گردش آسمان و چرخش زمين
ـ ببين! ببين! ببين! ـ
نوبهار تازه آفريد و
سبزه بردميد و
لاله زد زبانه ها
از كرانه ها
تا كرانه ها.

گوش دار
هوش دار
كيستي؟چيستي؟
كمتر از
باد و خاك و آب و آفتاب نيستي،
اي نهايت تلاش هرچه بوده است و هست
ـ تا ابداز الست ـ
بر زمين
آفرين !
نوبهار روزگار خويش را تو هم بيافرين!
نوروز 1383



دفن تو كار گوركنان نيست!

ما
درطول سالها
« اين خاك» را
به دستهاى تو
با تو سپرده بوديم
با تو سپرده ايم،
اكنون بگوچگونه ترا
ما اين زمان به خاك سپاريم،
وز اين سپس
با دستهاى كدامين كس
اين خاك رابسپاريم
اين پرچم را


نه !
دفن تو، كار گوركنان نيست
و سوگوارمرگ تو بودن
در شان قاريان! و خيل جانيان!
در چارسوق چرب و چرك سياست
اى كودكان ساده و روشن!
اى مردمان كوچه و بازار!
اى مادران فلسطين! كاو را شما، زاديد
زيباترين عروسان! كابستن دوباره ميلاديد،
از گرد او
انبوه قاريان وگوركنان
و خيل جانيان را
ــ با اشكهاى مسخره شان در چشم
با نامه هاى مضحكه شان در مشت
و دشنه هاى مخفى شان در پشت ــ
تا دور دست دور برانيدآنگاه
در زير آفتاب فلسطين
با زندگانتان و مردگانتان
يك صف سرود بخوانيد
و آنزمان كه نام ،«فلسطين»
رخشيد همچو خورشيد
در غرش نشيد
با دستهاى مشترك درد
او را زخاك تا آسمان پاك برآريد
با اشكهاى خويش بشوئيد
او را زعهد خويش بگوئيد
در ژرف ،«واژه اش» بگذاريد
آنگه سرودخوان
او را به بادها،
تنها به بادها
بسپاريد......
يازده نوامبر 2004 ميلادى



چكامه

«غم مخور اى دوست كاين جهان بنماند
آنچه تو مي بينى آنچنان بنماند» *
كار جهان جهنده غير جهش نيست
از تك و پو توسن زمان بنماند
پرچم ايران چنين فسرده و تاريك
بر سر بام زمان نوان بنماند**
خون شهيدان راه عشق و فضيلت
خشك به اين خطه بى گمان بنماند
بر سر اين سفره ى گشاده غارت
اجنبى خيره ميهمان بنماند
شاه برفت و ، فقيه و كنده و ساطور
با تو بگويم كه حكمران بنماند
انده اين مردمان نپايد ودژخيم
شاد زاندوه مردمان بنماند
انكه بر آنست تا كه رسم فقيهان
نو كند ازابلهى بدان بنماند
عهد جهالت گذشت و دور خريت
رسم و ره جاهلان !خران! بنماند
علم و خرد در مصاف جهل و تعصب
خامش و منكوب و بى زبان بنماند
چرخش تاريخ رو به پهنه فردا
در سفر خويش ناتوان بنماند
توده ملت چنين به ذلت و زنجير
تا به ابد تا به جاودان بنماند
اين همه دست شكوهمند به فرجام
باز و تهى رو به آسمان بنماند
بسته شود عاقبت ، گره شود آخر
در گرومعجز نهان بنماند
معجز پنهان نهان به ماست همان به
دست دعا رو به كهكشان بنماند
شرزه خدنگى است خشم ملت و اين تير!
تا به ابد در زه كمان بنماند
در كشدش دستهاى شعله ور خلق
تا ز شرير و ز شب نشان بنماند
رفت گر« آرش» ز نسل او وطن ما
بى يل و بى گرد و پهلوان بنماند
بحر خروشان توده موج زند تا
بى گهر اين بحر بيكران بنماند
تجربه كردم به خون و اشك در اين عمر
تجربه آن به دگر نهان بنماند
گر كه يلى هست ملت است و بجز او
گو كه نشانى ز قهرمان بنماند
هست اگر آرمان به غير رهائى
نيست، جز آن گو كه آرمان بنماند
زنده از آزاديم (وفا) و در اين ره
نيست غمى گر نه تن نه جان بنماند

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بيت اول از سعيد طائى از شاعران قرن پنجم و ششم هجرى است
* كلمه بنماند هم وزن با بتواند بايد خوانده شود يعنى نخواهد ماند
* نوان بر وزن توان به معناى سرنگون



بوسيدنى است گل!

آنك سحر! درآينه ها آفتاب زد
بانگ خروس پُر زفلق راه خواب زد
درباغ پير برگ گل نوجوان شوخ
عريان شد و به زمزمه‌ي جوي آب زد
چيزي شگفت و زنده شكفت آه گوئيا
برق سراب در دل جام شراب زد
خنديد نوبهار

خنديد نوبهار درآينده برجهان
شد ترمه گذشته نهان در مه زمان
در راه بيكران زمان بازكاروان
مي بگذرد به شادي وانده جرس زنان
با زنگ كاروان كه زند زير و بم بگو
با خاطرات تيره كه؛ بدرود مردگان!
بوسيدني‌ست گل

بوسيدني‌ست گل رخ چونان گلش ببوس
نوشيدني‌ست جام بنوشان و خوش بنوش
آنگه به شعر رند جهانسوز شهر عشق
با اين دعا به حضرت حق در طلب بكوش
«يارب به وقت گل گنه بنده عفو كن
عذرم پذير و جرم به ذيل كرم بپوش»
يك بوسه اي بهار
يك بوسه اي بهار كنون بررخان تو
تا بشكفد لبان من اندر لبان تو
يك بوسه ! اي بهار كه از بوسه ات شود
هر واژه ام به معجزه اي گلفشان تو
يك بوسه اي بهار كه تا جاودان شوم
يكسر مگر مسافر جان نهان تو


تو زيبائى اى ميهن من

نه با كوههايت،نه با رودهايت
نه با شعله‌هايت ، نه با دودهايت
كه در چشم من جمله زيبا و زيبا و زيباترين‌اند
تو زيبا نئي ديگر اي زاد بوم گرانسنگ! .
***
نه با آسمانت
كه هر صبحگاهان، چو آئينه‌اي آبي و شسته و پاك
زخورشيد مغرور پرشوكت وحشي شرق
شود پر شراره،
نه با رود مواج و گسترده كهكشانت
كه در دورترگوشه‌ي آن
زبود نبود جهان داده من را
ـ اگر چند كوچك! ‌ـ
خدا يك ستاره
نه با چشمه ماه مرموز و آن آبشاران بشكوه ‌مهتاب
كه بعد از بسي سال‌در قعر شبهاي تاريك تبعيد
چو در ذهن من ياد آن ميدرخشد
شود ابرهاي غليظ و سيه پاره پاره،
نه با اين و آنت
نه با آبها و هواها و آن خاك گسترده بيكرانت
كه هر يك بسي لايق آفرينند
و در چشم من جمله زيبا و زيبا و زيبا ترينند

تو زيبا نئي ديگر اي زاد بوم گرانسنگ!.
***
نه با باده تلخ و مرد افكن شعرهايت
نه با رطل خمخانه «رند شيراز»
كه گر جامي از آن بنوشي
بري ره ز دروازه‌ي شهر مستي به دنيائي از راز
نه با تاك «خيام» در باغهاي «نشابور»
كه در خوشه‌هايش اگر اهل دل باشي و اهل بينش
شكوفد صدفهائي از نور،
نه با ناله‌ي تلخ «افشاري» ونغمه‌ي شاد «ماهور»
كه از بربط «باربد» يا نواي «نكيسا»،
نه با شاخه هايت
كه سر برده از صحن ديروز تا بام امروز تا آسمانها
نه با ريشه‌هايت
كه سرشار از جوهر زنده‌ي فر و فرهنگ
به جنبش در اعماق اين سر زمينند
و در چشم من جمله زيبا و زيبا و زيبا ترينند
توزيبا نئي ديگر اي زاد بوم گرانسنگ!.
***
نه با آن‌ده خرد و گمنام ـ«گرمه»ـ
ـ كه استاده در دامن كوهساري پر از راز
در آن دشت بي مرز روشن ـ
كه با چشمه و جرعه اي آب آن ميشناسم
همه آبهاي جهان را،
و در امتداد فقيرانه‌اش راه بردم
تمام ترا و به دل در نوشتم
زمين و زمان را
نه با مردما ني
كه بر سفره هاي فقيرانه شان من غنا را


و از خنده هاي صبورانه شان من صفا را
و از وسعت قلبهاشان
‌ ـ جدا از هرآنچه كه دين است و مذهب ـ خدا را
شناسا شدم در خم كوچه‌ي ساده و روشن نو جواني،
نه با اين چنين مردماني
كه تا آخرين پرتو نور در چشمهايم
مرا در تمام جهان از تمام جهان برترين‌اند
ودر چشم من جمله زيبا و زيبا و زيبا ترين‌اند
و تا لحظه‌ي‌‌اخر عمر ـ تا آخرين شعرـ با هستي من عجين‌اند
تو زيبا نئي ديكر اي زاد بوم گرانسنگ!.

***
در اين روزگاران
كه نان شريران
ز خون دل خلق خيس است و دامان خلقان
ز اشكي كه ريزد به سوگ شهيدان،
تو زيبائي اي ميهن من!
تو زيبائي اي ميهن من!
تو زيبائي اما به آن قهرمانان آگاه آزاد
كه با نام آزادي و صلح و شادي
به قعر شب سرد و سنگين ظلمت
به رزم پليدان پتياره ‌ي مردميخوار
به پاي عطشناك از هفت صحرا
ز‌دهليزهائي ز توفان و آتش
و پوشيده از پر و بال عقابان بر خاك و خون اوفتاده گذشتند
برافروختند از شرار رهائي به هر گوشه اي مشعلي سرخ
و با ياد مردم
بر عمامه چرك دژخيم مردم نوشتند
به فرمان ملت!


فرو ريز اي بند پوسيده از پاي تقدير ايران
بگرد اي زمان و دگر شو
بلرز اي زمين زير پاي شريران!
بلرز اي زمين زير پاي شريران!.


هنوز سرودتان را مى خوانم

هرشب
هنوز
و هميشه
به رؤيايت مي بينم اي شنگ
با آن همه فريادت در دهان گلگون
و آن همه جوانى و زندگانى
كه به طنازى سربازان هراسان اخمناك را
به سخره مى گرفتى
در آن خيابان يخ بسته ى شعله ور.


هر شب
هنوز
و هميشه
به رويايت مي بينم در اشك
با آن همه فريادت بر دار
و آن همه جوانى ات بر تخت شكنجه
و آن همه زندگانى ات بر شقيقه ى خونين
و آن همه زيبائى ات در مقابل زشتان
و آن همه روشنائى ات دربرابر پلشتان.

***
جوان بوديم و جوانى
ودر خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به ظلمت نهان شده در آتش رضا نخواهيم داد
و سر بازان شليك كردند.


جوان بوديم و جوانى
و در خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به ابليس نهان شده در خدا رضا نخواهيم داد
و سربازان شليك كردند.


جوان بوديم و جوانى
و در خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به جهل آذين شده با دانش رضا نخواهيم داد
و سربازان شليك كردند.


جوان بوديم و جوانى
و در خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به زشتى نهان شده در زيبائى رضا نخواهيم داد
و سربازان شليك كردند.


جوان بوديم و جوانى
و در خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به استبداد نهان شده در آزادى رضا نخواهيم داد
و سربازان شليك كردند


جوان بوديم و جوانى
و در خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به پلشتى رضا نخواهيم داد
كه به شما رضا نخواهيم داد
و سربازان شليك كردند
و سربازان هنوز شليك مى كنند..


از پس اين همه سال و صاعقه
مى بينمتان
صدايتان را مى شنوم
در آغوشتان ميكشم
و غربت و اندوه جهان را با شما تقسيم مى كنم
آنچنان كه گرمى و شادى خود را با من تقسيم مى كرديد.


نيستيد و هستيد
مردة ا يد و زندگانيد
و هنوز آن خدنگ خروشان
در تاريكى و سكوت
كه مرا ياد مى آورد
كه بايستم
زيراشمايان
شمايان را كه دل من بوديد
در سوداى آزادى پرداخته ايد
و ابلهان داستان بيدلى مرا نمى دانند!.


در خيابانهاى يخ بسته غربت
دور از آن بهارو در اين خزان
هنوز سرودتان را مى خوانم:
به ظلمت نهان شده در آتش رضا نخواهيم داد
به ابليس نهان شده در خدا رضا نخواهيم داد
به جهل آذين شده با دانش رضا نخواهيم داد
به زشتى نهان شده در زيبائى رضا نخواهيم داد
به استبداد نهان شده در آزادى رضا نخواهيم داد
به پلشتى رضا نخواهيم داد
كه به شما رضا نخواهيم داد
و هر شب
هنوز
و هميشه
به رؤيايتان مي بينم
با آن همه جوانى و زندگانى
و آن همه زيبائى
آن همه
زيبائى….

پانزده آذر 1383
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اين شعر را به ياد شماري از ياران دوران دانشجوئى كه از پيشتازان وسازماندهندگان جنبّش دانشجوئى در دانشگاه مشهد دردوران شاه در سالهاى پنجاه تا پنجاه و هفت بودند و تمام آنها در دوران خمينى به شهادت رسيدند سرودم .به ياد بتول اسدىو اسلام قلعه سرى كه در رشت تير باران شدند. به ياد ثريا شكرانه كه بر تخت شكنجه و ابوالقاسم مهريزى كه در برابر جوخه آتش در مشهد جان باختند. به ياد بهجت صدوقى كه در همدان به دار كشيده شد و جعفر قربانى كه در مشهد تير باران شد و شهناز


وايقانى كه گم شد و از او نشانى به دست نيامد ومحمود غلامى كه با نارنجك به شهادت رسيد و منيژه شهرستانى كه تير باران شد و كرم محمودى زاده كه با قرص سيانورو اميرمحمدابراهيم دها كه با انفجار نارنجك وعلى و مهدى دها كه در برابر جوخه اعدام به شهادت رْسيدند ونصرالله مروج كه تير باران شد و اصغر دهبارى و شماربْسيار ديگر كه نام و يادشان در طاقت اين ياداشت نيست.

گر چه مى خواهم نينديشم

گر چه مى خواهم نينديشم
مى انديشم در اين شب ها،
ايستاده در ميان برفها و زخم خون افشان قلب ريش:
سالها زين پيش،
در ميان بهمن پايان شاهان
و ميان بهمن آغاز شيخان
بي شمار از كودكانى كه
در آغوش وبه روى دوشهاى مادران خويش
ــ در خروش رود پر توفان خلقى يكسر از فرياد
و سرود مرگ بر بيداد
اين مباد آن باد و زآن پس هرچه باداباد! ــ
خوابهاى گرم خود را شاد
خفتگانى شير خوار و بى گنه بودند،
اين زمان آلوده دامان
منتظر در سرد ناى سايه هاى هر خيابان،
ــ با دو چشم تلخ وتار و تر
و ميان زوزه ى آژيرهاى مستمرــ
تا از آغوشى به دوشى و زدوشى تا به آغوشى
وز ميان بسترى تا بسترى ديگر
در بهاى لقمه اى نان!

و مى انديشم دريغا


گرچه مى خواهم نينديشم در اين شبها
به ديروز و
به امروز و
به فردا....
9 بهمن 1383


وبه عنوان مؤخره

...وپيش از آنكه
دنداني و دنده اي
و پاره گوشتي برآماسيده از ترا
در تابوت زرين به گورستان برند
و خطيبان مغموم
شادمان از زنده بودن خويش
خطابه هاي بي باور خود را
در ستايش زندگي موهن تو سر دهند
فريادي برآور
بدانسان كه شهابي
دربرق خويش
و عقابي
دربالهاي خويشتن
وبر فراز قله دور دست
تمام شو...
8 اوت 2004
به همين قلم در زمينه شعر منتشر شده است

* سفر انسان(1357)
* ميعاد با حنيف (1358)
* ما بيشمارانيم (1362)
* حصار (1363)
* در امتداد نام مريم (1364)
* چهار فصل در طبيعت سوم (1364)
* سى سرود سرخ (1365)
* مزمورهاى زمينى (1368)
* شامگاهى زمينى (1375)
* منظومه مباركه خاتميه(1377)
* در ستايش رزمنده ارتش آزادى(1379)
* ماه و ساز دهنى كوچك (1381)
* جادوگر عاشق (1382)


به همين قلم منتشر خواهد شد

* اين شنگ شهر آشوب(منتخب غزلها)
* بر اقيانوس سرد باد (يك منظومه بلند) با ترجمه به زبان انگليسى
* پرنده كوچك ببر مهربان و تائودا(رساله نظريه فلسفى)
* مجموعه متن پنجاه سرود و ترانه منتشر نشده
* چند نوشته پراكنده
* تلاشى براى شناخت تاريخ مقدس در تشيع
*

هیچ نظری موجود نیست: