مزمورهای زمینی
(مجموعه شعر)
اسماعیل وفا یغمایی
کتاب طالقانی
انتشارات کتاب طالقانی
مزورهای زمینی
اسماعیل وقا یغمایی
تاریخ انتشار: فروردین ماه 1368
بها: معادل 4 دلار
« به کاظم مصطفوی»
به یاد
سلوک ها
و سفرها...
فهرست
* مزمور آغاز
*مزمور از خویش برآمدن
*مزمور مسافران
*م مزمور تنهایی ها
* مزمورلجه های تاریک
* مزموردریاها
* مزمورصخره ها وستاره ها
* مزمور سفرها و مستی ها
* مزمورآب های گذشته
* مزمور قطره ها
* مزمور زمین و زمان ها
* مزمورآفرینش
* مزمور دست ها وچراغ ها
* مزمور مقصدها و مقصودها
* مزمورشبانه
* مزموربه صبح رسیدگان
* مزمورمعرفت
* مزمورمرگ و زندگی
* مزمور زیبایی ها و زیستن
* مزمورحقیقت
* مزمورنفرت وعشق
* مزمورعشق
* مزمورسرشاری های شب
* مزمورناپیدایی های شب
* مزمور رازهای شب
* مزمور بادهای شب
* مزمورشب وخاطرات
* مزمورزمینی
* مزمورنهان بودن و فروتنی
* مزمورخطیبان
* مزمورابتذال
* مزموروحشت
* مزمورآینه ها و آدمیان
* مزمورتردید و تقین
* مزمورغربت ها وآشنایی ها
* مزمورشک
* مزمورخنده ها و بلاهت ها
* مزموردیوارهای درون
* مزمور بی وفایان
* مزموروفاداران
* مزمورجنگاوران
* مزموردریا دلان
* مزموراندوه
* مزموررستاخیز
* مزموردیدن و شنیدن
* مزمورجام ها
* مزموربدرقه ها و بدرودها
* مزموربهار و تابستان
* مزمور مرد تنها
* مزمور نگاه نیمه شب
* مزمور نیمروزی
* مزمورماه
* مزمورآخرین سفر
* مزموراز بعد ما
*
*
( بجای مقدمه)
1
گامی چند
با یاری موافق
در نسیم.
درآنسوی سیم های خاردار
خورشید شامگاه برخار وخاک می وزد
و سگان طلوع شب را هایها در افکنده اند.
بر گوی
معلق
زمین
آرام ایستادن
قلب خود را تا ژرفای جهان پرواز دادن
وغبار بازیگوش را به آرامش نگریستن،
هنگام که وقایع تقطیر می شوند
و شعر حقیقی ترین است
به فرجام روزی دیگر.
نوشیدن
خوردن
نفس برآوردن.
عشق ورزیدن
جنگیدن
و مردن،
در امید فردایی که ترمه ی جاشیه اش
درآفاب رؤیای باف ته می شود.
با آوارهای تاریکش
دریا ازآن دیگران باد،
از تمام جهان قطراتی ماراست
برآمده از تقطیرهرآنچه شوکران
و
شهد.
2
از فراز خویشتن
جهان را نگریستن- چون کوهی-،
از خویش برآمدن چون شعله ای
و دریاوار سرخویش کوفتن
تا آن هنگام که آدمیان را نگاهی و شعله ای باشی در تنهایی خویش،
در تطاول توفان
تلاش ما بشارت ساحل هاست
یا شاید ستایش سکوت
-در جرنگاجرنگ سرودهای سرد افتخار-
تا نوای جهان شنیده شود.
کار ما شاید فرو بستن پلک هاست!
در زمانی که شب تفسیر می شود،
کار ما سخن گفتن از قلب آدمی ست
و دست هایش
در سرمای کهکشان،
در اعماق
دوایر درهم زمان در یکدیگر می چرخند
و جهان در ارتفاع انسان گسدرده می شود،
کار ما سخن گفتن از ارتفاع انسانست در ژرفاها
حتی هنگام که در خود فروغلطیده است.
3
سفرآغاز شد
همه چیز را برخاک بجا نهادیم
مگر زخم
و خاطره را.
تمام راه
در هر زخم شمعی می سوخت
و مقتولان برخاکریزهای کودکی آواز می خواندند
تمام راه خیس خون گذشتیم.
نه نانی
نه کوزه ی آبی
و نه چوبدستی
من تها قلب خویش را با خود می برد
-سراسر دل بودم شاید-
و مرا همسفری بود خاموش
و راه
در باد
ورق خورد.
من هیچگاه گندم را توزین
و سیب را شماره نکرده بودم
و همسفرم را زیبایی در نگاه بود
باد برخاسته ی ولرم متعارف اما
قلب مرا و چشمان او را برد
تا آن ترازوها که سیب و گندم را توزین می کردند
بدانگونه که رؤیاهای آدمیان را.
حقارتی ست زیستن
-بیگانه زیستن-
به هنگامی که خمیرجان از لاوک تن افزون می شود
و حقارتی ست زیستن
بیگانه زیستن
به هنگامی که در هر زخم شمعی می سوزد
و مقتولان برخاکریزهای کودکی آواز می خوانند.
نیازعریانی جان را
مگر درآینه ای جامه بردرم
مگر با باد شبگیر بپیوندم
با بازوان
چرخانش.
4
شجاع باش
و
مؤمن!
از انسان سخنی بگو
عریان
از چشم و لب و بازوانش
ازآشکار و پنهانش
وآن آینه باش که در تو یگانگی های خود را بنگرند
-عریان از جامه های شرم و هراس-.
بیچاره شرمگینان!
آنکس که زیبایی کوه را بداند
در صفوف میهن پرستان خواهد جنگید
وآن کس که به غزلی عاشقانه ایمان آورد
به انسان خیانت نخواهد کرد
از تنهایی خویش مهراس
فردا
در همگان
خواهی شکفت.
5
برلحظه های تاریک
از گردابی
به گردابی
سفرکردن
و موج ها چشم هایی سیال و بی شمار،
وآسمان پوشیده از آوازهای باستانی منجمد
شادی چمنزاری را
آرامش بیابانی را کاش می توانستم به وام بگیرم
آب ها برآمد
جهان تهی شد
و خورشید
تنها می تواند در واپسین ترانه ی شامگاهی من غروب کند
من اما
تنها تراز او
به شبی بیگانه باید از خویشتن سربرآورم.
شادی چمنزاری را
آرامش بیابانی را کاش می توانستم به وام بگیرم.
آه!
مغروقین بسیار در من به سواحل دور خواهند رسید
اگر که بمانم،
با من رؤیاهای دریاها خواهند مٌرد
طنین سازها
و رقص دامن ها
اگر که بمیرم
شادی چمنزاری را
آرامش بیابانی را کاش می توانستم به وام بگیرم
چنین گفت ناخدا
برلجه های تاریک
در امید
و
نومیدی.
6
ما را با دریاها دوستی هاست،
از توفان
هراسی نیست
ما از ارتفاع ستاره برجهان گذشته ایم
گذر برقله ها سفری ست درآرامش
اگرچه راه
در خون ما
به پایان آید.
اندوه ما
نگران طلب منشوری دیگرست
راهی دیگر
هوایی دیگر
و
خدایی دیگر...
7
مرگ
با آب های سیاهش
در هزار توفان
و زندگی با هزار صخره
می جنگند.
زندگی تنهاترین جزیره ی این دریاست
با ماه خونین اش
و زندگانش
بر هر صخره
در زیر کلاف رشته های پیچان توفان
قلبی تپید
و مردی جنگید،
بر هر صخره
مردی سرود خواند و مرد
بر هر صخره ستاره ای تکه تکه شد
و قطرات خون ماه
برآب های تاریک شکست،
از این همه ما را دانشی تلخ و پرغرور نصیب آمد
و رواانی برافراشته.
مرگ
با آب های سیاهش
در هزار توفان
و زندگی با هزار صخره می جنگند.
8
با زورقی شکسته سفر می کنم
زورقی
دردناک
و
پیر
ملاح مست را اما پروای خطر نیست،
با او طعم لبان رودهاست
مستی های عظیم دریای عریان
و یاد آن که با خویش ترنج های« ازمیر»
وماه«بغداد» را می بٌرد.
بنگر!
پیری آینه و جان جوان بی زوال مرا،
در برابر من
دیواری برجای نیست
در گذشته سفر می کنم و درآینده
بنگر...
9
درآب های گذشته بشارتی نیست
اگرچه خاطرات بر زمان چیره می شوند.
درجزیره های سکوت و مه بشارت نیست
در سفینه های خاموش
و
مردگان.
پارو برآوریم
بادبان برکشیم
وب ی آنکه لنگرگاهی بجوییم
تا خیابان های فردا بگذریم
درآب های گذشته بشارتی نیست
و دست های در گذشته زیستگان
خیس
خون
کودکان
رداست.
خٌرد
یا
کلان
زادگان آن دریابیم که سرزمین ماست.
در این کرانه
تنها به دریا بیاندیشیم
و خون
دریایی خویش.
11
زمین در زمان نهان می شود
اگرچه شهرها برجاست.
دهکده ی کوچک من کجاست
اجاق ها
و فانوس آبیاران؟
کجاست ترانه ی دختر آسیابان
آغشته با آرد و بوی گندم
وپیکرسرشارش در دهلیزهای شهریور.
عریان
برساحل شورآبه های دهکده
خورشید دراستخوان های من جوشید
و چشمان من پرواز کردند
تا خرمنجا وآوازهای نارنجی روستا
در نیمروز تفته ی تابستان.
عرق آلود و گرم
تن ازآب و نمک برگندم
وایستادم چون خدایی
و قهقه ی من دروگران را به شگفتی آورد.
هنوز،
ایستاده ام
بر ساحل شورآبه ها
نمک آلود و عریان
-محاط در خورشید و خنده های خویش-
و از دور دست خود را می نگرم
اگر چه زمین در زمان نهان می شود
و شهرها برجاست.
12
جهان را بنگر!
درکار
آفرینش
خویش.
هر سپیده دم
خورشیدی نو برخاکی تازه می تابد
سنگ و درخت و باد و اسب دیگر می شوند،
وجهان خاطرات خود را درآینده بیاد می آورد
تنها ما برجا مانده ایم و این همه اندوه
این همه گذشته
این همه وهم
گناه!
نخستین بار
ما را دیگران آفریدند
آنانکه برجداولی کهنه درهم آمیختند،
در رواق های شکسته
بربسترهای گذشته
و مار ا راه در سودای دردناک دانستن به شیب آمد.
نخستین بار ما را خیابانها آفریدند
ترس، وعابران ناشناس
یقین های سراسرشک پولادین
کلمات ساییده شده
و باورهایی که تنفس آنها باروبری جز ریه هایی بیمار
و رؤیاهایی مسلول برجای ننهاد
در این سفر
خود را
دوباره
بیافرینیم.
13
دستی که چراغ بر میکند، دست ماست
آنکه آواز می خواند ماییم
آنکه
بر راه می ایستد
بر راه می گرید
بر راه می میرد
بر راه بر می خیزد
و بر راه می گذرد
ماییم
و راه هرگز از طول خویش خسته نخواهد شد
ای یار
گوش با من دار
ما
خود
راهیم....
14
زمین را منزلگاهها بود
مقصدها
و
مقصودها
دریغا!
زمان
و راه که خود سراسر مقصد بود.
15
با سحری دور دست دل خوش داشته ایم
با ما ولی چراغی و شمعی نیست.
در شبی بدین نهایت
شب را مگر با چراغ خورشیدی
با شمع ستاره ای
به نهایت آوریم.
با اندوهی کران
سفر را منزل به منزل می گذریم
در گذر از رهگذرانی که برخویش ویران شدند
و با انگشتان تلخشان شمعی سوخته بود
بی که دراززنای شب را به نهایت آوردند.
16
آنان به تمامت در شب تثبیت شدند
از ما
تنها
پاره ای به صبح رسید
از رنج راه مپرسید
نه گفتنی ست
نه شنیدنی
در پایان ریشه های خونین
دراعماق گلی را پروردند که آینده بود
ازگذشته مپرسید
نه گفتنی ست
نه شنیدنی.
17
بهای زندگی
کوهی از سکه های سرخ مرگ بود
مرگ من
و مرگ تو
یکبار زاده شدیم
و هزار بار مردیم
رنج عطیم ما در زیستن مردن بود
با دیگران و در دیگران به خاک افتادن
در دیگران خاموش شدن
در دیگران به واپسین ضربان قلب خویش گوش بستن
و با این همه
هنوز
زنده ایم.
بهای زندگی
کوهی از سکه های سرخ مرگ بود
و ادراک شگفت ناموس آینده.
18
مرگ غیبت زندگی ست
زندگی اما
سراسر حضورست
حضور صداها و رنگ ها
حضور گام ها و نام ها
حضور خیابان ها و دیوارها
حضور شادی های کوچک
وحضور نومیدی های گران که غلاف چرمین کهن امیدهاست.
درخم هرگذر
کاهنان برپاپیروس های کهن
اقدار مرگ را نوید دادند
ما اما از هراس و ابتذال گذشته بودیم،
و مرگ در ما معنایی دیگرداشت.
پیش ازآنکه مرگ زندگی را تفسیرکند
زندگی مرگ را تفسیر کرد.
در خم گذرگاه
شیادان درحلقه ابلهان برجای ماندند
وگذشتیم.
19
هزارسال خواهم زیست
اگر بتوانم!
نگاه کن
چقدر خیابان
چقدر میدان
چقدر زیبایی های مردمان
چقدر باد و باران و کوهستان
چقدر عشق.
هزارسال خواهم زیست
اگر بتوانم
در انتخاب مرگ اما درنگ نخواهم کرد
حتی بخاطر یک خیابان
وعابران ناشناس.
20
من اهل دشت های دوردستم
تو
زاده ی هماغوشی آدمی و درخت
صدای تازیانه ها را اما
غرش سنگین تیربارها خموش خواهد کرد
-با عقاب آتش وباروتش-
و زوال ظلمت متشکل
آتش متشکل می طلبد.
من اهل دشت های دوردستم
تو
زاده ی هماغوشی آدمی و درخت
در این زاد و بوم اما
بازوان سخت کینه عشق را به آینده خواهد برد
دشت را
آدمی را
و درخت را...
21
بر این راه
عشق را دیدم
عریان
چون لبخندی
و بر این راه
نفرت را دیدم
سراسرآژنگ و خشم و پولاد.
بر این راه عشق و نفرت را همسفر دیدم.
شب به درازا کشید
و راه،
نفرت فروماند
وعشق گذر کرد
عریان
چون لبخندی.
22
عشق از خود فراشدن است،
ویرانی حصارهاست
گسترده شدن
و
ارتفاع یافتن.
عشق
دانش رازهاست
میراث خویشتن رها کردن
شناسنامه ی جهان رابه وام گرفتن
درک سنگ وستاره وانسان
وآنکه می جنگد،
عشق نترسیدن وشجاعت هاست
ضربات دف
ودریای کف آلود.
نگاه کن!
اندوه رفت وشادی آمد
مرگ جامه ی زندگی پوشید
وجهان آواز می خواند،
نگاه کن.
23
شب
لبریزستاره ومرگ
وغبارامپراطوری ها.
شهرخفته است
گل ها درریشه های نازیبای خویش
شکوفه می پرورند
مست،
مست مست
فواره ای می شوم
- درمیدان خاموش شهر-
از قلب خویش
تا
ماه.
آه
ماه خیس منست
قطره
قطره
فرو می چکم
نه زندگی
و نه مرگ
تنها
رؤیا.
24
شب
با ستارگان سرگردانش
لبریز شراب و رقص
وخون بربرها
برآبهای رود
وگیتارهای شعله ور
زیبایی ساق های وحشی ات
مقتدر باد.
ازمیکده های تاریک باز می گردم.
نیمه شب،
شهر خفته ست
و دهان خفتگان
لبریز رؤیا
ومرگ عطرآگین.
25
شب
سرشار بادهاست.
باد می آید
باد می آید
باد.
باد
شهرها را با خود می برد
جنگل ها را
زنان را
وستارگان را
باد، مرا با خود خواهد برد.
بیابان برجا خواهد ماند
ونشان پای رؤیاها
برشن.
تا آن هنگام
در تقویم ها شک می کنم
و پرتوهای ماه را ورق می زنم
زیبایی ساق های وحشی ات
مقتدر باد.
26
شب
لبریزآب های آسمان
وصدف های ستارگان.
باد
سرشار بخٌور شمشادها
وآکالیپتوس
خانه ها را سرشار رؤیا می کند
وقلب من
معلق
درکوچه های مست.
شب
سرشار دقایق دلاویز
- برعقربک ساعت خویش تکیه می کنم-
بربام خانه ی قدیمی
کسی ماه را ازآسمان برمی گیرد
و دف می زند
شب
لبریز ماه ودف.
27
دیشب خاطره است،
امشب
واقعیت دارد،
فردا
امشب را در خاطره باز خواهیم یافت.
درخم کهکشانی دوردست
آواز می خوانم.
شاید
حباب ماه بترکد
در خم کهکشانی دوردست.
شاید...
28
اگر چند
آسمان بیکران بالهایم،
زمین فرودگاه منست
تنها زمین
و میهنم.
چه سوداز اقیانوس های فضا
وسکوت شگفت ستارگان
من از زمین می گویم
ازگلوی تشنه ی آدمی
و شلاق خونین فریادش
بر گرده ی باد بی تفاوت.
من از دریای بی پایان اشک می گویم
و صدف های چشمان انسان.
29
پنهان باش
و فروتن
چندان که بلاهت از توعبورکند،
هوا باش و خاک
ناپیدا
اما
در همه جا.
نظاره کن هوا را بادشنه های اندیشه های پران بی تردید
وخون تلخ را که فواره می زند،
حقیقت اما درکارگاه خویش درکارست
گره برگره
پود برتار،
وفردا بیرقی آراسته خواهد شد
که نام فروتنان برآن نقش خواهد بست.
□
لبریز خاطرات
بادها از گذشته می وزند
برفضا دستی برآور
برشیهه ی منجمد اسبان
شمشیرهای شکسته وسکوت جنگاوران
پنهان باش
و فروتن!
30
هزار خطابه خواندند
ما انسان را نگریستیم، درسکوت
- بینایی ماه، شنوایی رود وپویایی جنگل را-
هزار خطابه خواندند،
به شباهت تاریخ وتمساح اندیشیدیم.
هزار خطابه خواندند
در نومیدی ما
هزارخطابه خواندند
درما، در دل- اما –
آتشی هزار ساله زبانه می کشد
آتشی که هزارسال دیگرنخواهد افسرد.
31
برابتذال
دشنه ای
فرودآور
حتی اگردرقلب تو باشد
یا قلب من باشد.
فرجام
زندگی ست
یا مرگی که فضیلت زندگانست
32
درخاک سرد خواهند شد
و خورشید برخواهد آمد، گرم
دیگربار،
از جامه های هراس عریان باید شد.
با قندیل های عتیق زهرآگین خونسوز پربخورش
آنان را هراسی ست سترگ
هراسی که ما را می کشد!
وآن که را در ما زندگی می کند.
از آفتاب می ترسند
ازستاره می ترسیند
از ماه می ترسند
از راه و رهروانی که آدمیانند
با این همه مبشران پردلی های ازیاد رفته اند.
تنها یک بار
تنها یک بارجهان درآیندو روند بی پایانش
آنان رافرازآور وپرورد
و جهانی را که ازآنان بود
با خورشیدها
وستاره هایش
دریغا!.
با آن همه زیبایی
درزیر طاق و رواق شکسته ی هراسی عبث سرد شدند
خورشید برآمد
وخروسان پایان زمای مقًدر را آوازدادند،
دریغا!
33
گناه از اندام آدمیان نیست
ازآینه هاست؛
وگرنه
این همه گوژوکژو تاریک وسرد ودرد و دیو!
نه! باورنمی کنم
گناه ازاندام آدمیان نیست
ازآینه هایست،
کار ما شاید شکستن این همه آینه ست
شکستن این همه آینه
تا آن زمان که آدمیان
دریکدیگر، یکدیگر را نظاره کنند،
بر راه دوباره بخوانیم
گناه از اندام آدمیان نیست
از آینه هاست.
34
تردید نخواهم کرد
وگلوله را درست میان دوچشم دشمن خواهم نشاند
یا آنجا که قلبش می تپد.
تردید نخواهم کرد
حتی برای هزارمین بار
ویقین دارم
خط فاصل آدمی و گرگ در روان کشیده شده
دراندیشه
ودرآرمان.
35
جهل سرزمین آشنایی هاست!
دانستن دیارغربت بود.
کران
در
«سکوت»
وکوران
در
« تاریکی»
به توافق رسیدند
ما-اما- در معبر« صداها» و« نورها» از یکدیگر دور شویم
بیگانه شدیم
ودرد ناگزیر را گریستیم.
درگریز از آشنایی های تاریک
هنوز آرزوی من یگانگی در نور و سرودی مشترک است.
36
شمشیر
شرزه ی
شک
وسینه ی
گشتاده ی
یقین
آیا جنایت اتفاق خواهد افتاد!!؟
تنها سنگ ها شک نمی کنند،
گاهی باید شک کرد
گاهی شک درنگ یقین است
چون عابری که بر راه می ایستد
ودوباره
می گذرد.
گاهی باید شک کرد
و به آدمی نزدیک تر شد.
37
نگاه کن!
بلاهت آغاز شادی های شگفت است
ولبخندها تجسٌد بهتانی درشت برخویشتن.
با من هیچ بهتانی نیست
برای تو
شادی عمیق ترین اندوه
وقطره ای حقیقت را آورده ام.
38
با تودیوارهایی ست ناپیدا
درهایی بسته
وبن بست هایی مسافر.
با تو دیوارهایی ست ناپیدا
حتی
برعمیق ترین آب ها
با دشت بکر
دور دست
رهایی را مگرگریز از خویشتن
گذرگاهی شود.
39
از کبوتر می گویند
ازآبی
[آسمان
و
دریا]
درسینه هاشان اما
-آنجا که قلبی می تپید
-ساطوری خونین درنوسانست
وگرنه
اینچنین براشک ولبخند سرد نمی گذشتند
وگرنه اینچنین سرد نمی گذشتند
وگرنه اینچنین نمی گذشتند.
40
رنج
امواج
سنگ ها
و
آتش هاست.
رنج امواج سنگ ها وآتش هاست
با هرتوفان اما
مروارید معرفت را برمی آورد.
□
همیشه چیزی هست
که درلحظه ی مرگ خواهیم آموخت
وجاودانگان پیش از مرگ شناسای راز شدند.
□
رنج امواج سنگ ها وآتش هاست
همواره اما کسی افزون تراز ما درگذرگاه امواج می جنگد
در این نبرد
تلاش ما همه برافراشتن خویش است
تلاش او
برپاداشتن رایت،
بنگر
آنگه را درگذرگاه تمام توفان ها ایستاده است
درگذرگاه تمام سنگ ها وشعله ها،
به او بیاندیشیم.
41
درآنسوی مرگ
درآنسوی نبض سنگ وصاعقه ی تاریک
درآنسوی رؤیای علف و رویش خورشید
می جنگند
و زندگی برافراشته می شود.
42
یک گام
درامتداد چهار فصل
وسپیده رنگ های رؤیا را گسترد
ازآفاق
تا
آفاق
دریاقوت مذاب آفتاب
برزمرد مشرق
بنگرید
بنگریدشان
سخن ازصبح بهتان نیست
می آیند
و می جنگند
دریادلانی کوه جگر
تافته ی خشم وآتش
وبافته ی عاطفه ودانش
تا دریا را برسواحل خلق به ارمغان آوردند
با تمامیت گنج های تقدیر.
مبلغین لایتناهای عشق
جامی برلبان دوست
ازشهد خنک
ودشنه ای درقلب دشمن
ازشوکران داغ.
درگام هاشان شیرمی غرد
درانگشتانشان آذرخش
ودره ی تحقیرخلق
ازلاشه های ظلمت لبالب می شود.
ایران!
درمیدان رقصان فتح
تمامی ستارگانت بردامانت خواهند رقصید
وماه دفی مست خواهد بود
در دستان من
هنگام که جام واژگون آسمانت
لبریزعصیرانگورهاست.
از شب افسانه ای برجای خواهد ماند
برشن
وباد آنرا خواهد برد
تاشب.
43
چه بودم اگر
سروی نبودم درخویشتن، خموش
یا راهی که دراین مقصد پایان یافت
جایی که خویشتن در برابرخویشتن ایستاده ام
چون صاعقه ای شکسته برسکوت وخاک.
درموسمی که توفان مست سرودخوان می گذرد
وخون می شکفد
-درحنجره ی پرندگانی که آوازشان تمامی عشق من بود-
درخویشتن ترانه ی انزوایی تاریک را زمزمه کردن!
آه
هرچه بودم من
این نبودم
ودریغ، اگرباشم
جهان بیگناه بود
من خود مسلخ ومحکوم ودژخیم بودم.
نمی خواهم فریادی برآورم
مگردرخویش
یا تازیانه ای
مگر برخویش
جهان تاریک تاریک تاریک
خلِّــــیی بی پایان
عاشقی که تُهی را درآغوش می فشارد
و تنها بازوان مردانی که دوستشان می دارد
شاید
انجماد اشک را دراو به آتش کشد
اینست داستان!
آه
هرچه بودم من
این نبودم
و دریغا اگرباشم
«عارف»!.
44
دل من دوباره می روید
چون غرور مجروحم
که به نبردی خفت باردرخون خفت
وخورشید طالع می شود
درانگشتانم با خنیاهایی خروشان
وسرود سُم ضربه های خنگی مست
برپیشانی گسترده ام
درابر
وآفتاب
سهمگین
چون درختی که ریشه های سرخش را برتبربرویاند
بدانگونه تلخ رستاخیزی محال را سربرآورده ام
که ازاین پس
خاکساری خویش را برآسمان نیزنثار نخواهم کرد
مگربه گام یاری چون تو
تکه سنگی بر راه
وپرنده ای برآسمان.
راهی دراز بود
ازآغاز
و به فرجام دربرابرآینه ی ابدیت
با رسواترین روسپی خویشتن خویش
برتماشاگه تمامی جهان
عریان عریان ایستادم
تا به یکباره فروریزم
درقلب خویش محرابی برآورم
وخدا را نیایشی دیگرگونه سرکنم
شایسته انسان.
افتخار برانسان باد
ومن
که ازآن مردمانم
با ترانه های کوچک خویش.
برتماشاگه تمامی جهان
عریان عریان ایستادم
تا به یکباره فروریزم
درقلب خویش محرابی برآورم
وخدا را نیایشی دیگرگونه سرکنم
شایسته ی انسان
افتخار برانسان باد
ومن
که ازآن مردمانم
با ترانه های کوچک خویش.
45
جهان را متوقف کن
گذشته را
وآینده را
دراکنون.
صداها را بشنو
چشم ها را بنگر
پراکنده شو
زمانه را احاطه کن
وآنگاه بسرای.
در این ارتفاع فریبی در کارنیست
نه برای خویش
نه برای دیگران.
46
به تاریکی خواهی رسید
برفراز چشم هایت
عظیم ولجه وار ومعلق،
تا خرگاه خداوند
با ستارگان سردش
وجسد انسان را بر مذبح خونین خواهی نگریست.
سپییده ها در تو طلوع خواهد کرد
خورشیدها در تو خاکسترخواهد شد
وعشق قلبت را درهم خواهد شکست
چنانکه اندوه
آه
نوای غبارآلود نی
بلور ترانه های فلوت
قطرات فرا رونده ی تار
شیار نارنجی ویلن ها برگوشت قلبت
ضربه های کف آلود دف
وتمامی بوسه ها
هنگام که تمام تابوت ها در قلبت می گذردن
ازآن تو خواهد بود
خدا را جستجو خواهی کرد
درهمه جا انسان را خواهی یافت
درجستجوی انسان
خدا را نظاره خواهی کرد.
خدا را وداع خواهی کرد
وغریب وار وشکسته
تا سایه های خیمه های انسان مغلوب خواهی شتافت
گریخته ازخدا
ازانسان نیزخواهی گریخت
با این همه خواهی جنگید
ونیمه شب عمیق
با کمان کشیده ی آسمانش
انبوه خدنگ های ستارگانش را
برقلب تو خواهد بارید
هنگام که رها شده درخلوت های عظیم
دراشک خویش غرقه می شوی.
شاعرمباش!
شاعرمباش هرگز
وسرتافته ازاین فرمان
ازآغاز بنوش
هفت جام شوکران
وهفت جام شهد را.
47
در بدرقه ها
و
بدرودها
درلحظه ی فرود دوزخ
-وقتی که تمام زمستان های تاریک برتو می بارند-
آنجا که گله های انبوه غم چون ورزاهای خسته وخاموش می گذرند
یا شادمانی، ژرف وگسترده می رقصد
ترانه های خویش را جستجوکن.
درگریز از تعادل
ولرم
ابله
برقله ها تنفس کن، عشق بورز و گریه کن
سراسرآغوش باش
وهمواره چیزی از خویشتن را برای دیگران
در واژه ها فراموش کن
گرمای گوشتت را
نگاهت را
نفس هایت را
نومیدی ها وامیدت را
ویقین داشته باش
زندگی
بی ترانه ی کوچک تو
چیزی کم دارد.
48
زمستان سراسر درسربند سپید خویش پنهانست
به بهاراما دل نبسته ام
درتاختگاه دزدان وقاتلان
-براین زادبوم-
بهارپنجه هایی فلزین دارد،
در شوارع ناپیدایش آدمیان
-بدانسان که درزمستان- دریده می شوند
وجهل با غبارهایش برجنایت پرده می افکند.
به فصول مجرد میاندیش
هرگز به فصول مجرد میاندیش
دیرگاهی ست جهان
-تخمیرشده درآدمیان-
هویتی انسان یافته است،
بهار و زمستانش
خزان وتابستانش
برف ها
ستاره ها وباران ها
خورشید وگل
وآن پرنده که برشاخسار درخت
دراعماق جان من می خواند،
نگاه کن
فصول را با انبوه آینه ها.
با من بیا!
دشت
سرشار
آبشار،
و لاله وخورشیدست
دهان خاک اما دمادم اجساد نیم گرم را می جود
وبدانگونه که درنگاه اسبان کوررنگ
برجهان خاکسترمی بارد
بهاردرچشمان سوگواران زمستان هاست.
با من بیا
دردشت دوردست
در زیردندان های عظیم ویخ بسته ی زمستان
دوعاشق جرقه ی بوسه ای را برافروختند
وشادی آنچنان گرم برقص آمد
که زمستان سراسر
بهار بود.
با من بیا
تا آن کرانه که آدمی بهارمی شود
اگر چه زمستان سراسر درسربند سپید خویش پنهانست.
(برای حمید و فرزانه)
49
نه نگاهی
و نه رویایی
تنها خاطرات مجال تنفس دارند.
چند سال اززمان وزیده است؟
با خاطرات بیدارمی شویم
وذهن ما تا دست های ما گسترده شده.
خاطرات را می نوشیم
خاطرات را می جویم
خاطرات را می پوشیم
خاطرات را می جنگیم
خواب دریاهای رؤیاهای وقایع دیروزهاست
برآن اشباح سفاین تاریک
وارواح ملاحان مغروق
چند سال اززمان وزیده است
□
زمین چرخید
زنی دربرودت زنجیرها به خواب رفت.
زمین چرخید
آتش سیگار مردی در تاریکی جرقه زد
ورؤیای بلوط ها با بوی تنبا کو آمیخت.
زمین چرخید
ودرسوسوی ستارگان گذشته
چریک ها ازصخره های فردا می گذرند.
خاطرات امروزوقایع دیروزند
وقایع امروز خاطرات فردا
چند سال از زمان وزیده است.
50
-درباروی بلند پناهی نیست
مگرفروتران دریچه ای بگشایند!،
چنین گفت مرد شوریده درچولای غربت
وماه مهرگان درانبوه درختان اکالیپتوس نهان شد.
دریچه ها تا دیرگاه روشن ماندند
-پاسدار نجواها-
شب از پرواز مرموزخفاشان تهی شد
وباد سرد
سرشارآواهای حشرات مقتول گذشت
دریچه ها اما بسته ماندند
درفرودست
چنانکه
درفرداست.
-کاش می توانستم شعله ای خرد برافروزم
مگر رؤیایی عشقی آشکارشود.
چنین گفت مرد با ماه
شب می گذشت
وماه از بوی تند اکالیپتوس گیج بود.
51
یله برانحنای زمین
می توان نگریست
پروازکنان برآسمان
گیسوان زنی را درباد
بال های عقاب را
-چرخان چون تیغه های متلاقی شمشیرها-
درآفتاب
یا انعکاس نخل ها را
درژرفای آب های معلق.
چیزی نمانده است اما
چیزی نمانده است از ما
مگرچشمانی فروغلتیده برزمین تفته ی این سرزمین
خیره برفراخنای بی مرز
و درآسمان
زخم گشاده ی چریکان برمی آید
مسلح
از پس زخم گشاده چریکان
مشتعل
چون
خورشیدی.
52
به هنگام مرگ
می خواهم ماه را درآسمان بنگرم
می خواهم مرا برزمین بنگرد
وبگذرد
برمدار خویش
آسوده خاطراز وفاداری من.
53
به هنگام مرگ
ازچشمان خویش
تا ماه سفر خواهم کرد.
به هنگام مرگ
درماه ساکن خواهم شد
وتا ابد طواف خواهم کرد
گرداگرد زمین وآدمیان.
54
دیر زمانی
-شاید-
از بعد من
چراغ برجای خواهد ماند
و میز،
قلم های تاریک
کاغذها با رؤیاهای پنهانشان
وسکوت نگران کتاب ها.
آرام
نشسته ام
و می گذرم
برخیزابه های دقایق،
مرا هیچ پیوندی ودریغی نیست
حتی با نام خویش
وپیروزی
دندان برسیب ممنوع حقیقت افشردنست
هنگام که درسکوت برخاک خواهم افتاد.
□
پاسبانان
برباروی شامگاه
درشیپورها می دمند
واقتدار از دروازه ی تسلیم رخصت می یابد
طاغیان
جنگاور
اما
با خورشید
از روزنه ها فرود خواهند آمد
دیرزمانی
-شاید-
ازبعد ما.
هیچ دریغی نیست.
آغاز: زمستان 1365
پایان: زمستان 1367
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر