چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

یکشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۶

به یاد ثریا و در اره یک شعر


به ياد «ثريا» و در باره يك شعر
اسماعيل وفا يغمائي

از رودهاي اشك سخن نگوئيم
تنها يك قطره اشك را بفهميم
فقط يك قطره را
و به آن احترام بگذاريم…

بيست سال از سرودن شعري كه مي خوانيد مي گذرد. بيست سال پيش پس از خواندن گزارشي از شهادت ثريا ابوالفتحي فرزند زيبا و شجاع آذربايجان كه در پنج مهر سال 1360 تير باران شد و به هنگام نوشتن اين شعر با خودم فكر مي كردم كه ارقام و آمار درشت عليرغم آنكه سعي مي كنند تمام واقعيت را در اختيار ما بگذارند به نحو غريبي ما را از تمام واقعيت دور مي كنند، ما را بد جوري عادت مي دهند كه ارقام و آمار درشت را تحمل بكنيم و ما را بدجوري به آبستره ديدن و گاه به نحو دردناكي به چرتكه انداختن از آنگونه كه خاص خبرنگاران روزنامه هاي يوميه دولتهاست و لاجرم بي عاطفه شدن معتاد مي كنند.
ــ ديشب در روآندا چهل هزار نفر قتل عام شدند...
ــ در زلزله بم سى هزار نفر كشته شدند...
ــ نه بابا بيشتره ميگن هفتاد هزار نفر بوده...
ــ در زندان مشهد ظرف سه ماه چهار صد نفر تيربارن شده اند..
ــ تعداد زنان خيابانى در تهران بيش از دويست هزار نفر است...
ــ....
من اعتقاد دارم واقعيات كوچك و مجرد بيشتر ما را به اعماق مي برند. روي يك واقعيت مثال مي زنم و اين واقعيت را خوب مي شناسم.
چقدر اشك در طي بيست و پنجسال گذشته در سرزمين ما از چشمها فرو ريخته است و در كجاي اين سرزمين است كه از جور و جنايت جلادان و غارتگران حاكم اشكي فرو نريخته است، جويبار اشك، رود اشك و يا درياي اشك و يا بيشتر از آن كه به قول بودا شوري آبهاي هفت دريا از اشكهاي فرو ريخته انسانهاست، اما بر لبه اين دريا من گيج ميشوم وصادقانه بگويم اساسا آن را نمي فهمم و ادعا هم نميكنم كه مي توانم اين درياي اشك را بفهمم. من مثل تمام آدمها،انسان كوچكي هستم و در زير ضربات امواج يك دريا اشك احساساتم تاب نمي آورد كه تمام آنها را بفهمم، ادعاي خدائي و يا نبوت و يا ابر مرد بودن هم ندارم و عارف وارسته اي چون شيخ ابوالحسن خرقاني يا ابو سعيد ابي الخير هم نيستم كه بگويم،
كاش هر آنچه غم در دنياست
مرا مي دادند تا غمگيني در عالم نماند
و كاش مرا به جاي تمام كسان به دوزخ مي بردند
تا كسي به دوزخ نرود..(نقل به مضمون)
من بر اساس تجربه اي دردناك كه از ظرفيت احساسات خودم و ديگران دارم هميشه به دنبال چند قطره اشك مي گردم تا آن را بفهمم. ادعا نمي كنم كه همه اشكها را مي فهمم اما بر لبه اين درياي اشك مثلا مي توانم چند قطره اشك را بفهمم. مي بخشيد كه مثال را از خانواده خودم مي زنم . نمي خواهم با جسد سوداگري كنم ، براي اين مثال را مي آورم كه برايم در زمينه مجردات قرار دارد و مي توانم كمي آن را بفهمم . يعني مي توانم اشكي را كه از چشم مادر خودم ريخته است بفهمم.
او يك تن از زنان و مادران ميهن ما بود. پسر كوچكش را جلوي چشمانش به دار كشيدند. بعد در خيابانها جسد را آماج ضربات سنگ و چوب كردند،و بعد، او جسد را در گوشه اي به خاك سپرد و راه دراز مشهد تا يزد را،شايد بيش از هزار و دويست كيلومتر را در پهنه آن بيابانهاي دور دست و آن كوههاي تاريك و با پيشاني فشرده بر شيشه سرد و با چشمهائي كه از شوري اشك مي سوخت با زگشت و به جسدي انديشيد كه در پشت سر غريب وار بر جا مانده است.يكي دوبار سعي كرده ام در عالم خيال با او همسفر باشم، در گورستان “گاهي به پشت سر بياندازم، خسته و خرد تاكسي بگيرم و به گاراژ بروم، كشان كشان خودم را به صندلي ام برسانم و نيمه خواب و نيمه بيدار از راهها بگذرم، تربت حيدريه. فردوس، طبس، رباط كل مر و پشت بادام، و درقهوه خانه مشتي باقر به جاهائي كه پسرك در دوران كودكي اش در آنجاها و بر سكوها نشسته و نان و پنيرش را به دندان كشيده زل بزنم و گريان از قهوه خانه بيرون بزنم و به تاريكي پناه ببرم و بگريم و بعد دوباره راه دراز ساغند و خرانق و سرانجام سوسوي چراغهاي يزد و تاكسي و خانه اي بزرگ و تهي و قديمي و خلوت و خاموش با تاكهاي غبار آلود و اشباح خاطرات سالهاي گذشته كه همه چيزش مرا آزار مي دهد. سيزده سال اين ماجرا تكرار شد. و اين بيابان عظيم و خاموش در قطرات اشك و تنهائي طي شد، هر سال رفتن و گور ويران شده را باز جستن و بر آن سنگي نهادن و گريستن و تا آخرين بار كه قلب تاب نياورد و فرو غلتيدن در پياده روي خيابان و رفتن...
من با شناختن اين واقعيت مجرد و اين چند قطره اشك گاهي مي توانم بقيه اشكها را، اشكهاي بقيه زنان اين ميهن را كمي بفهمم و بدانم چرا از رژيم ولايت فقيه و هر آنچه كه غباري آز ان بر خود دارد متنفرم و چرا حتي از اينكه سرانجام زندگي ام در بدترين شرايط در غربت به پايان برسد غمگين نيستم و چرا فراتر از هر تعهد سياسي و انقلابي و فلسفي ، كه مى تواند به دلاىل مختلف دچار تغيير بشود، به طور حقيقي و بي آنكه براي درك اين واقعيت كوششي بكنم تنها به چند قطره اشك متعهدم و اين براي من كفايت ميكند.
ماجراي ثريا براي من ماجراي اشك نبود زيرا ثريا هرگز نگريست. ماجراي ثريا براي من شناخت يك تكه از زيبائي و شهامت اين سر زمين بود،كه در برابر گلوله هاي پاسداران ولايت فقيه و جمهوري اسلامي به خاك غلتيد. ثريا بْسيارجوان بود وبْسيار زيبا آنچنانكه دژخيم راهم حتى از اين كه اين همه جواني و زيبائي در گذر تند باد مرگي قريب الوقوع قرار دارد آشفته كرد و سعي كرد با تكيه بر اينها او را به تسليم و گريز از مرگ وادارد، ثريا نپذيرفت و به قربانگاه شتافت . بازخواني صفحاتي از گزارش دادگاه و شهادت او مرا به قرنهاي دور كشاند به روزگاري كه خدايان با خون انسان عطش بي پايان خود را فرو مي نشاندند و قلبهاي زيباترين جوانان بر فراز معابد «ازتكها» در «پرو» از سينه بيرون كشيده ميشد و زيباترين كودكان «فينقيه» در برابر «بعل» به آتش افكنده مي شدندتا خورشيد به طلوع كردن ادامه دهد و كشت و زرع و زندگى مورد خشم قرار نگيرد.
ثريا نيزچون هزاران تن از زيباترين زنان و مردان مجاهد و مبارز سرزمين مااين چنين سر بر مذبح نهاد و گيسوان خود را بر سنگ قربانگاه گسترد اما نه در اطاعت از گاو آسماني مورد پرستش جلادان كه درسوداي آزادي و بر شوريدن برنرگاو ماغ بركش و شريعتي كه تنها يخ بندان دل و جان و دروغ و رياي توجيه شده و زبونى وتسليم به ارتجاع و خرافه را مناديگر است. او به قربانگاه رفت و باشد كه نام او در آن روزگار كه فرا خواهد رسيد در زيبائي ها ي اين سر زمين بشكفد و تا آن روزگاربا ثريا فراموش نخواهيم كرد كه چه مايه جواني و زيبائي بر اين سر زمين بر خاكها فرو ريخته است و تا چه اندازه در برابر اين زيبائي هاي بر خاك ريخته متعهديم.



نام «ثريا» را…

دژخيم :
ـ آنك شب!
مست،
بر سر دست
و خون تو
به نهان در مذبح فرو خواهد چكيد
مگر آنكه
به سكوت
شريعت زمستاني را سر بر سجده نهي


ثريا:
ـ به شبانگاه
آواز عاشقان و باد وچشمه بلند تر مي خيزد
شريعت من بهاران
و بتكده ي من جهانست و انسان
و بگذار سفالينه گاو معبد در اعماق
پيروز وار
ماغ بر كشد
آتش بر او خواهد گذشت
و پولاد عشق او را خواهد شكست.

دژخيم:
ـ در حفره اي عميق
با آتش
و بر بازوان سكوت خواهي مرد
مگر آنكه…

ثريا:
ـ ديريست تا بر دماغه جان و جهان
خويشتن را بر افراشته ام
آنك ابديتي بلند
و از اين پيش در آتش خويش خاكستر شده ام
سكوت وهم شمايانست
زبانم ژرفترين سرود جانم را خواهد خواند
و در پايان
ناقوس بزرگ ماه
و زنگوله هاي نقره اي ستارگان
نام چه كسي را خواهند نواخت.

همسرايان:
ـ آه
ياغيان سرزمين سرخ
آنك بانگ بلند ناقوس ماه
در زير طاق عظيم شب
و قطره اي اشك از چشم دورترين ستاره
بر صخره هاي سهند
در سوگ آنكو كه
گيسوانش را در گذرگاه سپيده بر سنگ مذبح مي گستراند
آه ياغيان سرزمين من
در عطر سرودهاتان
نام او را بر بالهاي زيبائي و عشق
و بر يال توفان بياويزيد
نام «ثريا»را(23 فروردين هزار سيصد و شصت و سه

هیچ نظری موجود نیست: